۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

از فلسفه‌ چه‌ مي‌توان‌ آموخت‌؟ (ديدگاه‌ لوين‌ Levin )

نگاهي‌ به‌ فرق‌ عمل‌ و نظر معرفتي‌ كه‌ آدميان‌ در زندگي‌ روزانه‌ بدان‌ راه‌ يافته‌اند اغلب‌ از نوع‌ عملي‌ است‌. قسمت‌ مهمي‌ از اين‌ معرفت‌ مبتني‌ است‌ بر مسموعات‌، و حكم‌ و امثال‌ يا تعاليم‌ گذشته‌؛ و قسمت‌ مهم‌ ديگر از تجربه‌ و انفعالات‌ و اميال‌ و آمال‌ فرد رنگ‌ گرفته‌ است‌. اين‌ قسم‌ معرفت‌ معمولاً براي‌ حاجات‌ روزانه‌ و براي‌ بحث‌ در مسائل‌ متداول‌ بسنده‌ است‌. ليكن‌ وقتي‌ رشته‌ي‌ عاديِ زندگي‌ را چيزي‌ غيرمتعارف‌ يا معماگونه‌، بگسلد عدم‌ كفايت‌ اين‌ معرفت‌ عملي‌ آشكار مي‌گردد. مثلاً كسي‌ ممكن‌ است‌ چيزي‌ درباره‌ي‌ تندرستي‌ و ناتندرستي‌ بداند، و حتي‌ ممكن‌ است‌ خوب‌ قادر به‌ معالجه‌ي‌ ناخوشيهاي‌ كوچك‌ باشد، اما وقتي‌ وي‌ جدّاً مريض‌ شد، بايد با كسي‌ كه‌ داراي‌ شناسايي‌ عميق‌تري‌ در زمينه‌ي‌ اندامهاي‌ بدن‌ و اعمال‌ و وظايف‌ آنهاست‌ مشورت‌ كند. يك‌ راننده‌ ممكن‌ است‌ تصوري‌ سطحي‌ و خام‌ در باب‌ اينكه‌ موتور چگونه‌ اتومبيل‌ را مي‌كشد داشته‌ باشد، اما براي‌ تعمير بايد نزد كسي‌ برود كه‌ درباره‌ي‌ اصول‌ و قواعد مكانيكي‌ بيشتر مي‌داند. همين‌ امر درباره‌ي‌ چيزهايي‌ نظير لوله‌كشي‌، گاز يا برق‌ درست‌ است‌. در مسائل‌ و امور پيچيده‌تر، همين‌ اختلاف‌ و فاصله‌ بين‌ شناسايي‌ عادي‌ و معرفت‌ تخصصي‌ وجود دارد. كدبانو و مؤدّي‌ مالياتي‌ عملاً چيزي‌ درباره‌ي‌ اقتصاد مي‌دانند، ولي‌ تنها دانشجو و پژوهنده‌ي‌ علم‌ اقتصاد اصول‌ و قوانين‌ آن‌ را مي‌فهمد؛ همگان‌ مي‌توانند با شگفتي‌ آسمان‌ پر ستاره‌ را نظاره‌ كنند، اما فقط‌ ستاره‌ شناس‌ است‌ كه‌ حركات‌ و هيئت‌ ستارگان‌ را مي‌شناسد، و هركس‌ مي‌تواند از تصور منظره‌ي‌ يك‌ جنگ‌ اتمي‌ مشمئز شود و به‌ وحشت‌ افتد، ليكن‌ تنها دانشمنداني‌ معدود هستند كه‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ شكافتن‌ اتمها را مي‌دانند. پس‌ معرفت‌ نظري‌ شناسايي‌ قوانين‌ و اصول‌ است‌. فعلاً ما مي‌توانيم‌ نظريه‌ و علم‌ و فلسفه‌ را به‌ معناي‌ واحد در نظر بگيريم‌ يعني‌ معرفتي‌ كه‌ به‌ عمق‌ اشياء مي‌رود و بيان‌ مي‌كند كه‌ چرا اشياء چنانند كه‌ هستند. اين‌ معرفت‌ عميق‌تر را «نظريه‌» ناميدن‌ به‌ معناي‌ گمان‌ و ظن‌ نيست‌. نظريه‌ي‌ تبييني‌ است‌ كه‌ مورد آزمايش‌ قرار گرفته‌ و مطابق‌ با واقعيات‌ يافت‌ شده‌ است‌ و به‌ عبارت‌ ديگر به‌ مرحله‌ي‌ اثبات‌ و تصديق‌ و تأييد رسيده‌ است‌، و انسان‌ را قادر مي‌سازد كه‌ آينده‌ را پيش‌بيني‌ كند. اين‌ شناسايي‌ است‌ كه‌ به‌ آدميان‌ مي‌آموزد كه‌ چگونه‌ پل‌ و هواپيما بسازند، چگونه‌ امراض‌ را معالجه‌ كنند، كسوف‌ و خسوف‌ را پيش‌بيني‌ نمايند، و به‌طور كلي‌ منابع‌ طبيعت‌ را براي‌ نيازهاي‌ انساني‌ مورد استفاده‌ قرار دهند. آغاز پيدايش‌ نظريه‌ اين‌ قسم‌ معرفت‌ وقتي‌ آغاز شد كه‌ آدميان‌ دريافتند كه‌ بسياري‌ چيزها در جهان‌ با نظم‌ تخلّف‌ناپذير رخ‌ مي‌دهد، مانند گردش‌ ماه‌ و خورشيد، حركات‌ جزء و مدّ، تغييرات‌ فصول‌، و جريان‌ تولد و انحطاط‌ و مرگ‌. نيروهاي‌ طبيعت‌ بايد به‌ افراد انساني‌ نظري‌ ابتدايي‌ راجع‌ به‌ علت‌ و معلول‌، يا حتي‌ درباره‌ي‌ قانون‌ القاء كرده‌ باشد. در اين‌ موقع‌ آدميان‌ شروع‌ كردند كه‌ به‌ اندازه‌گيري‌ دست‌ بزنند، و آنچه‌ را مشاهده‌ كرده‌ بودند گزارش‌ دهند، و به‌ طريقي‌ ابتدايي‌ و ناقص‌ تجربه‌ و آزمايش‌ كنند، و حتي‌ اصولي‌ را كه‌ حاكم‌ بر ساختمان‌ و طرز كار جهان‌ است‌ حدس‌ بزنند. ليكن‌ اين‌ امر كه‌ از آن‌ حالت‌ روحي‌ و وضع‌ تحقيق‌ و استدلال‌، كه‌ مبدأ ظهور و رشد علم‌ و فلسفه‌ است‌، حكايت‌ مي‌كند تا حدود 600 ق‌.م‌.، در شهرهاي‌ يونان‌ قديم‌، صورت‌ نگرفته‌ بود. ابتدا تمامي‌ معرفتي‌ كه‌ در اين‌ جهت‌ حاصل‌ گرديد به‌ عنوان‌ فلسفه‌ شناخته‌ شد، كلمه‌اي‌ كه‌ براي‌ يونانيان‌ دوستي‌ و جستجوي‌ حكمت‌ معني‌ مي‌داد. منظور از حكمت‌، معرفت‌ به‌ چيزها و امور بود به‌گونه‌اي‌ كه‌ از ادراك‌ سطحي‌ و عادي‌ فراتر مي‌رفت‌. فيلسوف‌ درصدد فهميدن‌ ماهيت‌ و حقيقت‌ حيات‌ و جهان‌ و ساختمان‌ عالم‌ طبيعت‌ و مقام‌ و موقعيت‌ انسان‌ در جهان‌ و مقصد هستي‌ انسان‌ و رابطه‌ي‌ انسان‌ با خدايان‌ بود. بدين‌ قرار فلسفه‌ در ابتدا بسيار كلي‌ و جامع‌ بود. فقط‌ بعدها و به‌ تدريج‌، فلسفه‌ به‌ رشته‌هاي‌ مخصوص‌ معرفت‌ كه‌ به‌ نام‌ علوم‌ شناخته‌ مي‌شوند منشعب‌ گشت‌. حتي‌ اكنون‌ كلمه‌ي‌ «فلسفه‌» با خود چيزي‌ از معناي‌ اولي‌ و اصليش‌ را دارد: هنوز هم‌ فلسفه‌ مجموعه‌اي‌ از پاسخها به‌ كلي‌ترين‌ و مشكل‌ترين‌ پرسشهاي‌ انسان‌ است‌. آيا حيات‌ انساني‌ را غرضي‌ و مقصدي‌ است‌، يا حيات‌ انساني‌ امري‌ هيچ‌ و پوچ‌ درميان‌ چيزهاي‌ هيچ‌ و پوچ‌ است‌؟ آيا آدمي‌ در تعيين‌ سرنوشت‌ خود آزاد و مختار است‌، يا هر چه‌ هست‌ محكوم‌ جبر و ضرورت‌ است‌؟ آيا افعال‌ و اميال‌ آدميان‌ فقط‌ ناشي‌ از تغيّرات‌ فيزيكي‌ و شيميايي‌ و الكتريكي‌ مغز است‌؟ يا انسان‌ را جان‌ جاويد و مستقل‌ از اين‌ تغيرات‌ است‌؟ همچنين‌، حدود معرفت‌ انساني‌ چيست‌؟ آيا آنچه‌ ما به‌ حواس‌ درمي‌يابيم‌ تصوير واقعيت‌ است‌؟ يا اينكه‌ فقط‌ ظاهر و نمودي‌ از آن‌ است‌؟ درباره‌ي‌ چه‌ چيز يقين‌ داريم‌؟ آيا ما مي‌توانيم‌ وجود خدا را «اثبات‌ كنيم‌»؟ آيا حقيقت‌ و خير و جمال‌، «ارزشهاي‌ مطلق‌»اند، چنان‌ كه‌ بعضي‌ بر آن‌ رفته‌اند، يا ارزش‌ آنها نسبت‌ به‌ استعدادها و حوايج‌ ما نسبي‌ است‌؟ اينها و سؤالات‌ مشابه‌، مطالب‌ و مسائل‌ فلسفه‌ است‌. براتراندراس‌ (1) در كتاب‌ خود به‌ نام‌ «تاريخ‌ فلسفه‌ي‌ غرب‌» (2) اشاره‌ مي‌كند كه‌ چنين‌ مسائلي‌ تا اندازه‌اي‌ در قلمروي‌ بين‌ الهيات‌ (3) و علم‌ قرار دارد. آنها به‌ الهيات‌ نزديك‌ است‌، زيرا همان‌ مسائل‌ نظري‌ را كه‌ مربوط‌ و وابسته‌ به‌ دين‌ است‌ مورد بحث‌ قرار مي‌دهد. همچنين‌ با علم‌ نزديك‌ است‌، زيرا فلسفه‌ مي‌كوشد با روشهاي‌ علم‌، به‌ آن‌ مسائل‌ پاسخ‌ گويد: يعني‌ به‌ وسيله‌ي‌ تجزيه‌ و تحليل‌ صبورانه‌ و تفكر انتقادي‌ و با به‌ كار بردن‌ استدلال‌ دقيق‌. وجوه‌ تمايز فلسفه‌ و علم‌ چون‌ علايق‌ و تجارب‌ آدميان‌ گسترش‌ يافت‌، و به‌ معرفت‌ آنان‌ درباره‌ي‌ جهان‌ افزوده‌ شد، هر چه‌ بيشتر متمايل‌ شدند كه‌ توجه‌ خود را به‌ جنبه‌هاي‌ خصوصي‌ و جزئي‌ جهان‌ معطوف‌ دارند، و چنين‌ يافتند كه‌ بدين‌ وسيله‌ خواهند توانست‌ نتايج‌ مفيد مستقيم‌ و بيشتري‌ حاصل‌ كنند. بدينسان‌ فلسفه‌ به‌ قسمتهاي‌ جداگانه‌ منقسم‌ گشت‌، و چون‌ هر قسمت‌ پيشرفت‌ نمود وضع‌ و موقعيتِ «علم‌» مستقلي‌، به‌ معناي‌ معرفت‌ دقيق‌ و منظم‌، را به‌ دست‌ آورد. به‌ اين‌ ترتيب‌ علوم‌ خصوصي‌ از معرفتي‌ كه‌ اصولاً كلّي‌ بود منشعب‌ گشت‌، و مطالعاتي‌ تحت‌ عنوان‌ رياضيات‌ و فيزيك‌ و شيمي‌ و زيست‌شناسي‌ و اخلاق‌ و سياست‌ و اقتصاد پديد آمد. فلسفه‌ عمومي‌ و كلي‌ است‌، و علم‌ اختصاصي‌ و تخصصي‌ در واقع‌، امر تخصص‌ در معرفت‌ هنوز هم‌ ادامه‌ دارد، و هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند بر بيش‌ از يك‌ قسمتِ «علم‌» تسلط‌ و احاطه‌ حاصل‌ كند. فهرست‌ علوم‌ به‌ سرعت‌ توسعه‌ مي‌يابد، و رشته‌هاي‌ فيزيك‌ و شيمي‌ و گياه‌شناسي‌ و ساير موضوعات‌ و مباحث‌ اصلي‌، دائماً به‌ شعب‌ و مطالعات‌ خصوصي‌تر و جزئي‌تر منشعب‌ و منقسم‌ مي‌گردد. امروزه‌ غالباً اشاره‌ مي‌شود كه‌ آدميان‌ هر چه‌ بيشتر درباره‌ي‌ هر چه‌ كمتر مي‌آموزند. اما فلسفه‌، برخلاف‌ هر يك‌ از علوم‌، مي‌كوشد تا از لحاظ‌ غرض‌ كلي‌ و جامع‌ باقي‌ بماند. سؤالهايي‌ كه‌ در فلسفه‌ مي‌شود مستلزم‌ آن‌ است‌ كه‌ فيلسوف‌ به‌ جهان‌، همچون‌ يك‌ كلّ بنگرد، علاوه‌ بر مشاهده‌ي‌ درختان‌ بيشه‌ را مطالعه‌ كند، و تصويري‌ از اشياء كه‌ مبتني‌ بر نتايج‌ تمام‌ علوم‌ است‌ پديد آورد. كار فيلسوف‌ آن‌ است‌ كه‌ هرچيز را در نظام‌ عام‌ و شامل‌ و با اهميت‌ نسبي‌ آن‌ به‌ لحاظ‌ آورد و آن‌ را از افق‌ بالا ببيند. همان‌ طور كه‌ افلاطون‌ اشاره‌ كرده‌ است‌ فيلسوف‌ ناظر و تماشاگر سراسر زمانها و همه‌ي‌ هستي‌ است‌. عمر خيام‌ شاعر ايراني‌ اين‌ كوشش‌ را «به‌ دست‌ آوردن‌ تصوير غمناك‌ اشياء بتمامي‌» تعبير مي‌كند، و اين‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ فيلسوف‌ مي‌كوشد تا بدان‌ واصل‌ شود، هرچند البته‌ وي‌ تصوير اشياء را آن‌ طور كه‌ اين‌ شاعر سرخورده‌ مي‌گويد چندان‌ «غمناك‌» نمي‌يابد. وقتي‌ بيكن‌ (4) مردي‌ جوان‌ بود نوشت‌ كه‌ آرزوي‌ او آن‌ است‌ كه‌ تمام‌ دانش‌ و معرفت‌ را در قلمرو خود درآورد. بدين‌گونه‌ فيلسوف‌ بر آن‌ سر است‌ كه‌ آنچه‌ را علوم‌ مي‌آموزند فرا گيرد و جذب‌ نمايد، ليكن‌ در حالي‌ كه‌ علوم‌ متوقف‌ مي‌شوند او باز هم‌ راه‌ خويش‌ را ادامه‌ مي‌دهد. وي‌ مي‌خواهد تا آنجا كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ تفكر دائم‌ و پي‌گير ميسّر است‌ حوزه‌ي‌ معرفت‌ را گسترش‌ دهد. كلمه‌ي‌ «فلسفه‌» آن‌ طور كه‌ معمولاً به‌ كار مي‌رود، هنوز هم‌ تقريباً مفيد همان‌ معني‌ است‌. وقتي‌ مي‌گوييم‌ فلان‌ شخص‌ فيلسوف‌ است‌ اين‌ جمله‌ اين‌ معني‌ را به‌ ذهن‌ مي‌آورد كه‌ او اشياء را بدان‌گونه‌ كه‌ مي‌نمايند در نظر نمي‌گيرد، بلكه‌ مي‌خواهد علل‌ را به‌ دست‌ آورد و معناي‌ عميق‌تر ظواهر و عوارض‌ را بفهمد. همچنين‌ اگر درباره‌ي‌ شخصي‌ به‌ اين‌ عنوان‌ كه‌ اشياء را «از لحاظ‌ فلسفي‌» در نظر مي‌گيرد صحبت‌ مي‌كنيم‌، قصد ما احتمالاً اين‌ است‌ كه‌ او مي‌كوشد تا اشياء و حوادث‌ را به‌طور كلي‌ و در نظام‌ عام‌ و شامل‌ ببيند، نه‌ اينكه‌ مستغرق‌ در يك‌ مصيبت‌ يا بليّه‌ي‌ ناگهاني‌ گردد، بلكه‌ به‌ آن‌ وضع‌ و حالت‌ به‌طور كلي‌ و از ديدگاه‌ بالاتر مي‌نگرد، و جاي‌ آن‌ را در تصوير كلّي‌ اشياء معيّن‌ مي‌كند. پس‌، چيزي‌ از همين‌ معني‌ به‌ فلسفه‌، به‌ معناي‌ اصطلاحي‌ آن‌، تعلق‌ مي‌گيرد. فيلسوف‌ مي‌كوشد به‌ وراي‌ اينجا و اكنون‌ و محدود و سطحي‌ و شخصي‌ و يك‌ طرفه‌ برود. او در جستجوي‌ منظره‌ي‌ كلي‌ است‌، و آرزومند است‌ كه‌ آنچه‌ را كه‌ در اين‌ جهان‌ مي‌توان‌ شناخت‌، و مورد تجربه‌ قرار مي‌گيرد و از تاريخ‌ انسان‌ و پيشرفتهاي‌ او مي‌توان‌ گردآورد، همچون‌ يك‌ كل‌ در نظر آورد. در علم‌، واقعيات‌ مطالعه‌ مي‌شود و در فلسفه‌، واقعيات‌ و ارزشها ديگر آنكه‌ عالِم‌ به‌ مشاهده‌ و آزمايش‌ مي‌پردازد، گزارش‌ مي‌دهد، اندازه‌ مي‌گيرد و باصبر و شكيبايي‌ ساخت‌ و كار (5) اشياء را كشف‌ مي‌كند. وي‌ مي‌كوشد تا گردش‌ ستارگان‌ و خواص‌ ماده‌ را بفهمد، و دريابد كه‌ چگونه‌ گياهان‌ رشد مي‌كنند يا پژمرده‌ و فاسد مي‌شوند، اشياء مختلف‌ چگونه‌ كنش‌ و واكنش‌ دارند و اشكال‌ و صور پيچيده‌تر موجودات‌ جاندار، چگونه‌ از مخلوقات‌ ساده‌تر، متطوّر و متكامل‌ شده‌اند. فرض‌ اصلي‌ و مستمرّ او كشف‌ صفات‌ نوعي‌ اشياء براي‌ آشكار كردن‌ نظم‌ و ترتيب‌ و حتي‌ قانون‌ طبيعت‌ است‌. او هرچيز را تجزيه‌ و تحليل‌ مي‌كند تا بيابد كه‌ چگونه‌ ساخته‌ شده‌ است‌ و چطور كار مي‌كند. مختصر، وي‌ درباره‌ي‌ واقعيتها مي‌انديشد. واقعيّات‌ مبدأ و مقصد پژوهشهاي‌ اوست‌. ليكن‌ آنچه‌ مورد توجه‌ و علاقه‌ي‌ اولي‌ و اصلي‌ عالِم‌ است‌ ارزش‌ يا معناي‌ اين‌ واقعيات‌ نيست‌. مثلاً در اوت‌ 1945 يك‌ بمب‌ اتمي‌ در هيروشيما (6) افتاد كه‌ مرگ‌ و ويراني‌ را در بيش‌ از پنج‌ ميل‌ مربع‌ در ظرف‌ چند ثانيه‌ به‌بار آورد. مورد توجه‌ و علاقه‌ي‌ عالِم‌ در اين‌ واقعه‌ تجزيه‌ و تحليل‌ و شكافته‌ شدن‌ هسته‌ي‌ اتمي‌ و ساير مسائل‌ فني‌ مربوط‌ به‌ فيزيك‌ اتمي‌ است‌. اما معناي‌ اين‌ حادثه‌ در مقياسهاي‌ اخلاقي‌ انسان‌، در روابط‌ بين‌الملل‌ و در تمدن‌، هرچند به‌ وضوح‌ داراي‌ اهميت‌ بسيار است‌، نمي‌تواند با واقعيات‌ محض‌ و روشهاي‌ تجزيه‌ و تحليل‌ علمي‌، ارزيابي‌ شود. براي‌ فهم‌ جنبه‌هاي‌ ارزشي‌ واقعيات‌ بايد به‌ وراي‌ علم‌ رفت‌. مثالي‌ ديگر، روان‌شناس‌ نيز فقط‌ با واقعيتها سروكار دارد. وي‌ آثار مثلاً يك‌ نبوغ‌ ديني‌ يا عرفاني‌ را به‌ همان‌ علاقه‌اي‌ كه‌ به‌ رؤيا يا اعمال‌ ذهني‌ يك‌ بيمار عصبي‌ دارد مطالعه‌ مي‌كند. به‌ عنوان‌ يك‌ روان‌شناس‌، تنها غرض‌ او فهميدن‌ اين‌ است‌ كه‌ ذهن‌ انساني‌ چگونه‌ كار مي‌كند، خواه‌ اين‌ واقعيتهاي‌ رواني‌، از افعال‌ اشخاص‌ سالم‌ باشد يا از اعمال‌ جنايتكاران‌ يا ديوانگان‌. مع‌ذلك‌، بديهي‌ است‌ كه‌ پاره‌اي‌ از اين‌ واقعيتها معنايي‌ عميق‌ براي‌ حيات‌ و ترقي‌ انساني‌ دارد، در حالي‌ كه‌ پاره‌اي‌ ديگر ممكن‌ است‌ مبتذل‌ و عاميانه‌ و بي‌ارزش‌ باشد. پس‌ فيلسوف‌ به‌ گردآوري‌ واقعيات‌ و توصيف‌ يا گزارشهاي‌ آماري‌ اكتفا نمي‌كند. او بايد واقعياتي‌ داشته‌ باشد كه‌ درباره‌ي‌ آنها تفكر كند، اما اين‌ تفكر تنها راجع‌ به‌ ساخت‌ و كار اشياء، كه‌ علاقه‌ي‌ ابتدايي‌ وي‌ بود، نيست‌. ارزش‌ يا معناي‌ آنها براي‌ عقايد مربوط‌ به‌ جهان‌ به‌طور كلي‌ مورد علاقه‌ي‌ اوست‌. اين‌ واقعيات‌ چه‌ قسم‌ جهاني‌ را ايجاب‌ مي‌كند؟ آيا نمونه‌ي‌ علمي‌ اشياء طرح‌ و نقشه‌اي‌ نشان‌ مي‌دهد، و به‌ يك‌ خالق‌ دلالت‌ مي‌كند، يا فقط‌ ضرورت‌ كور در كار است‌؟ آيا دليل‌ مطمئني‌ براي‌ عقيده‌ به‌ وحدت‌ حقيقت‌ و زيبايي‌ و خير وجود دارد؟ چنين‌ سؤالاتي‌ از علم‌ به‌ فلسفه‌ راه‌ مي‌برد. در فلسفه‌، مباني‌ خود علم‌ مطالعه‌ مي‌شود بالاخره‌ عالِم‌ بايد بسياري‌ از مفاهيم‌، مانند جوهر و ماده‌ و انرژي‌ و مكان‌ و زمان‌ و عليّت‌ را كه‌ همه‌ براي‌ او اساسي‌ است‌ به‌ كار برد، ليكن‌ خود وي‌ درباره‌ي‌ اعتبار اين‌ مفاهيم‌ كاوش‌ نمي‌كند و نمي‌پرسد كه‌ آيا آنها خواص‌ ذاتي‌ و اصلي‌ اشياء است‌، يا فقط‌ ابزارهاي‌ مفيدي‌ كه‌ انسان‌ ساخته‌ است‌. اين‌ قسم‌ تجزيه‌ و تحليل‌ انتقادي‌ به‌ فيلسوف‌ واگذار شده‌ است‌. مثلاً وي‌ مي‌پرسد كه‌ آيا امكان‌ و زمان‌ صفات‌ خارجي‌ واقعيت‌اند، يا فقط‌ از اوصاف‌ ذهن‌ انساني‌؛ يعني‌ در واقع‌ طرق‌ آساني‌ كه‌ بدان‌ وسيله‌ ذهن‌ بتواند تجربه‌ي‌ خود را ادراك‌ كند و بدان‌ سازمان‌ دهد. همچنين‌، آيا ماده‌ چيزيست‌ كه‌ مستقل‌ از ادراك‌ وجود دارد؟ آيا چيزيست‌ بيروني‌ يا شرط‌ طريقه‌ي‌ تفكر ماست‌؟ رابطه‌ي‌ مرموز ميان‌ علت‌ و معلول‌ چيست‌؟ سخن‌ كوتاه‌، فلسفه‌ مي‌كوشد تا پايه‌ و اساس‌ خود روش‌ علمي‌ را به‌ دست‌ آورد، حدود معرفت‌ انساني‌ را كشف‌ كند، و بين‌ امر واقع‌، و خيال‌ واهي‌، حقيقت‌ و اعتقاد، يقين‌ و احتمال‌ را تشخيص‌ و تمييز دهد. فيلسوف‌ مي‌كوشد كه‌ چيزي‌ را مسلم‌ نگيرد، بلكه‌ خوب‌ وارسي‌ و آزمايش‌ مي‌كند تا به‌ حقيقت‌ نهايي‌ برسد. در تمام‌ اين‌ طرق‌ فلسفه‌ از علم‌ متمايز است‌. از آنچه‌ نوشته‌ شد آشكار است‌ كه‌ قلمرو فلسفه‌ را تجربه‌ي‌ انساني‌ محدود كرده‌ است‌. بنابراين‌ فلسفه‌ نمي‌تواند مجموعه‌ي‌ كامل‌ معرفت‌ باشد. فلسفه‌ در توسعه‌ي‌ مداوم‌ و پيشرفت‌ مستمر است‌، زيرا هر افزايش‌ معرفت‌ علمي‌ و هر اكتشاف‌ نسل‌ به‌ فيلسوف‌، ماده‌اي‌ تازه‌ براي‌ تحليل‌ و تفكر و انتقاد ارائه‌ مي‌دهد. گاهي‌ اوقات‌ فلسفه‌ مورد عيب‌جويي‌ قرار گرفته‌ است‌ كه‌، پس‌ از قرنها قيل‌ و قال‌، نتوانسته‌ است‌ مجموعه‌اي‌ از تعليمات‌ و دستگاهي‌ از آرا يا فهرستي‌ از حقايق‌ ارائه‌ دهد كه‌ جملگي‌ درباره‌ي‌ آنها موافق‌ باشند. اما اين‌ طرز تفكر درست‌ و برحق‌ نيست‌، زيرا مبتني‌ است‌ بر نظري‌ خطا درباره‌ي‌ كار فلسفه‌. كار فلسفه‌ عبارتست‌ از تأسيس‌ معرفتي‌ كه‌ با مداقّه‌ي‌ كامل‌ و انتقاد صحيح‌ حاصل‌ شده‌ باشد و گرد آوردن‌ رشته‌هاي‌ اكتشاف‌ علمي‌، و كوشش‌ براي‌ يافتن‌ طرحي‌ كه‌ در آن‌ ارتباط‌ منطقي‌ موجود باشد. فلسفه‌ نبايد در مكان‌ و زماني‌ خاص‌، به‌ ارائه‌ تفسير نهايي‌ حيات‌ و تجربه‌، كه‌ براي‌ همه‌ي‌ زمانها معتبر باشد، بپردازد. تقسيمات‌ فلسفه‌ چگونه‌ است‌؟ بعضي‌ از شعبه‌هاي‌ اصلي‌ فلسفه‌ را اكنون‌ مي‌توان‌ به‌ نحو نسبتاً وافي‌تر شرح‌ داد. از آنجا كه‌ معرفت‌، متعلق‌ آن‌ هر چه‌ باشد، به‌ وسيله‌ي‌ تفكر و استدلال‌ است‌ كه‌ حاصل‌ مي‌شود، يكي‌ از اغراض‌ فلسفه‌ كشف‌ حقيقت‌ و ماهيت‌ قوانين‌ فكر است‌. (البته‌ فلسفه‌ از آغاز اين‌ را مسلم‌ فرض‌ نمي‌كند كه‌ طريقه‌ي‌ ديگري‌ براي‌ معرفت‌ جزء تعقل‌ و استدلال‌ نيست‌، بلكه‌ دعاوي‌ مثلاً شهود، يا هر استعداد ديگري‌ را كه‌ به‌ نظر مي‌رسد از تعقل‌ و استدلال‌ عقلي‌ متفاوت‌ است‌ مورد ملاحظه‌ قرار مي‌دهد.) فكر كردن‌ و درست‌ استدلال‌ نمودن‌ به‌ نظر مي‌رسد از نخستين‌ حقوق‌ فطري‌ و طبيعي‌ انسان‌ است‌؛ همان‌گونه‌ عادي‌ و طبيعي‌ كه‌ راه‌ رفتن‌ و سخن‌ گفتن‌. ليكن‌ تجربه‌ به‌ زودي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ در راه‌ استدلال‌ دامهايي‌ نهفته‌ است‌؛ و آگاهي‌ از اين‌ موانع‌، و شناختن‌ اينكه‌ چگونه‌ استدلال‌ را بياموزيم‌، و روشن‌ بودن‌ درباره‌ي‌ قواعد يا مقياسهاي‌ تفكر صحيح‌، آشكار است‌ كه‌ هم‌ براي‌ علم‌ و هم‌ براي‌ فلسفه‌ مقدمه‌ي‌ تمهيدي‌ است‌. علمي‌ كه‌ با چنين‌ مسائلي‌ سروكار دارد منطق‌ است‌. منطق‌ چيست‌؟ تا قرن‌ چهارم‌ پيش‌ از ميلاد مسيح‌ منطق‌ به‌ ظهور نرسيده‌ بود، تا اينكه‌ ارسطو از مسائل‌ و اعمال‌ و احكام‌ منطقي‌ تجزيه‌ و تحليلي‌ منظم‌ كرد، و نظام‌ منطقي‌ و اصطلاح‌ شناسي‌ (7) او را تا مدتي‌ دراز فضلاي‌ قرون‌ وسطي‌ اقتباس‌ كردند. وي‌ حقيقت‌ و ماهيت‌ قياس‌ (8) را، كه‌ ما نمونه‌ي‌ استدلال‌ صحيح‌ تلقي‌ مي‌كنيم‌، بيان‌ كرد. قياس‌ شامل‌ سه‌ قضيه‌ است‌: دو قضيه‌ي‌ اول‌ كه‌ مقدمات‌ ناميده‌ مي‌شود امر واقع‌ را اظهار مي‌دارد، و قضيه‌ي‌ آخر نتيجه‌ است‌. ارسطو نشان‌ مي‌دهد كه‌ چه‌ تركيبي‌ از مقدمات‌ نتيجه‌ي‌ خاصي‌ را حاصل‌ مي‌كند. وي‌ نيز به‌ نيازي‌ كه‌ براي‌ بيان‌ قضاياي‌ غيرمبهم‌ هست‌ اصرار مي‌ورزد، و اين‌ امور را تحت‌ عنوان‌ تعريف‌ و تقسيم‌ و طبقه‌بندي‌ شرح‌ مي‌دهد. منطق‌ ارسطو به‌ عنوان‌ منطق‌ صوري‌ يا منطق‌ استنتاجي‌ (9) شناخته‌ شده‌ است‌. فلاسفه‌ي‌ جديد، از زمان‌ بيكن‌ (قرن‌ هفدهم‌) استقراء (10) را نيز، كه‌ در آن‌ استدلال‌ از ملاحظه‌ي‌ چندين‌ نمونه‌ي‌ چيزي‌ شروع‌ مي‌شود و به‌ اصل‌ كلي‌ يا قانون‌ مي‌رسد، مورد مداقّه‌ قرار داده‌اند. چون‌ ما مستعدّيم‌ كه‌ در زندگي‌ روزانه‌ و عادي‌ شتابزده‌ نتيجه‌ي‌ كلي‌ بگيريم‌ و آن‌ را به‌ همه‌ي‌ موارد تعميم‌ دهيم‌، مطالعه‌ي‌ استقراء به‌ ما كمك‌ مي‌كند كه‌ حدس‌ و گمان‌ را از استنتاج‌ صحيح‌ تشخيص‌ دهيم‌. استقراء، سراسر قلمرو روش‌ علمي‌ را شامل‌ مي‌شود، و ماهيت‌ مشاهده‌ و آزمايش‌ را مطالعه‌ مي‌كند، و دلايل‌ و شواهد را مورد وارسي‌ قرار مي‌دهد، و نيز روشن‌ مي‌سازد كه‌ مقصود از فرضيه‌ي‌ علمي‌ (11) و تمثيل‌ (12) (استدلال‌ از راه‌ شباهت‌) و قوانين‌ احتمال‌ چيست‌. منطق‌ و فلسفه‌ در تحليل‌ اصول‌ موضوعه‌اي‌ (13) مانند هم‌صورتيِ طبيعت‌ (14) و عليّت‌، كه‌ نيروي‌ حياتي‌ روش‌ علمي‌ است‌، با يكديگر رابطه‌ي‌ نزديك‌ دارند. همچنين‌، منطق‌ با مسئله‌ي‌ رابطه‌ي‌ فكر با زبان‌ مربوط‌ است‌. آيا ما مي‌توانيم‌ بدون‌ دلالات‌ لفظي‌ (كلمات‌) فكر كنيم‌؟ الفاظ‌ چه‌ هستند، و چگونه‌ ما مطمئن‌ شويم‌ كه‌ همه‌ي‌ كساني‌ كه‌ آنها را به‌كار مي‌برند قصد واحد دارند؟ اگر قصد واحد ندارند، ميان‌ مردمان‌ چگونه‌ ارتباط‌ مؤثر و درست‌ حاصل‌ مي‌شود؟ همچنين‌، آيا ما مي‌توانيم‌ گاهي‌ بدون‌ توجه‌ و التفات‌ به‌ جاي‌ آنكه‌ درباره‌ي‌ اشياء واقعي‌ حكم‌ كنيم‌ درباره‌ي‌ الفاظ‌ اظهارنظر نماييم‌؟ چرا الفاظ‌ مبهم‌اند، وجهات‌ ابهام‌ را چگونه‌ مي‌توان‌ كشف‌ كرد؟ مسائل‌ مهم‌ و دلكشي‌ در مطالعه‌ي‌ زبان‌ در رابطه‌اي‌ كه‌ با فكر دارد مندرج‌ است‌، و حوزه‌اي‌ از فلسفه‌ي‌ جديد به‌ نام‌ مذهب‌ تحصّلي‌ منطقي‌ (15) تا اندازه‌ي‌ قابل‌ توجهي‌ اين‌ مسائل‌ را مورد بحث‌ قرار مي‌دهد، كه‌ در فصل‌ هفتم‌ به‌ آن‌ اشاره‌ خواهد شد. اخلاق‌ و فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ مطالعه‌ي‌ رفتار انساني‌، از اين‌ جهت‌ كه‌ به‌ عنوان‌ خوب‌ يا بد مورد داوري‌ قرار گيرد، و نقد و تحليل‌ ارزشهاي‌ متعالي‌ (16) اخلاقي‌ و كوشش‌ براي‌ فهميدن‌ اينكه‌ چه‌ آرمانها و ايده‌آلهايي‌ براي‌ حيات‌ انساني‌ به‌طور كلي‌ اهميت‌ دارد، اخلاق‌ يا فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ ناميده‌ مي‌شود. در آداب‌ و رسوم‌ و قوانين‌ و منهيات‌ و قراردادها و مواضعاتي‌ كه‌ حاكم‌ بر حيات‌ آدميان‌ هم‌ در جامعه‌هاي‌ ابتدايي‌ و هم‌ در جامعه‌هاي‌ متمدن‌ است‌ تفاوت‌ و اختلاف‌ حيرت‌آوري‌ وجود دارد. نخستين‌ وظيفه‌ي‌ فلسفه‌ي‌ اخلاق‌ تجديدنظر درباره‌ي‌ اين‌ دسته‌ از حقايق‌ و مقايسه‌ي‌ عادات‌ انساني‌ با يكديگر و طبقه‌بندي‌ و وارسي‌ دقيق‌ و مربوط‌ ساختن‌ آنهاست‌ (تا جايي‌ كه‌ ممكن‌ است‌) به‌ جامعه‌ و دين‌ و سياست‌ و حتي‌ شرايط‌ اقتصاديي‌ كه‌ بر آنها مستولي است‌، و بالاخره‌ پرسش‌ از اينكه‌ آيا در اين‌ قلمرو قوانيني‌ عام‌ و شامل‌ نيز وجود دارد يا نه‌؟ آيا اصول‌ اخلاقيي‌ وجود دارد كه‌ تحت‌ تمام‌ شرايط‌ معتبر باشد، يا قواعد و مقررات‌ اخلاقي‌ نسبت‌ به‌ نيازها و غايات‌ و اغراضِ خاص‌ گونه‌گون‌ است‌. همچنين‌، منشأ عقايد و افكار و احكام‌ مردم‌ درباره‌ي‌ آنچه‌ صواب‌ يا خطا، خوب‌ يا بد، است‌ چيست‌؟ آيا اين‌ عقايد شهودي‌ است‌، كه‌ از يك‌ حس‌ يا وجدان‌ اخلاقي‌ ناشي‌ شده‌ است‌، كه‌ درباره‌ي‌ آن‌، چيز ديگري‌ نمي‌توان‌ گفت‌؟ يا محصول‌ خرد است‌؟ يا موضوع‌ اقتضا و مصلحت‌ در كار است‌؟ يا فقط‌ توسط‌ هيئت‌ حاكمه‌ي‌ سياسي‌ بر مردم‌ تحميل‌ مي‌شود؟ آيا خانواده‌ يا شيرخوارگاه‌ مبدأ واقعي‌ عقايد است‌؟ بالاترين‌ خير يا خرسندي‌ انسان‌ در چيست‌؟ در لذت‌ است‌ يا در سعادت‌؟ و اگر در سعادت‌ است‌ سعادت‌ را چگونه‌ بايد تعريف‌ كرد؟ آيا سعادت‌ در كمال‌ سجايا و خصال‌ و استعدادهاي‌ انساني‌ است‌؟ يا در تكليف‌ و وظيفه‌؟ آيا انسان‌ براي‌ تشكيل‌ و تعيين‌ حيات‌ خاصّ خود آزاد است‌، يا زندگي‌ او را ارث‌ و محيط‌ معين‌ كرده‌ است‌؟ منشأ تقدم‌ و ترقي‌ اخلاقي‌ چيست‌؟ اينها و بسياري‌ ديگر از مسائل‌ به‌ اين‌ رشته‌ از فلسفه‌ مربوط‌ است‌. شناخت‌ زيبايي‌ (17) يعني‌ چه‌؟ زيبايي‌شناسي‌ به‌ منطق‌ و اخلاق‌ پيوسته‌ و وابسته‌ است‌، زيرا هر سه‌ مقياسها يا نمونه‌هاي‌ اعلي‌ (18) (ارزش‌ متعالي‌) را مورد تحقيق‌ قرار مي‌دهند. منطق‌ در جستجوي‌ مقياسهاي‌ استدلال‌ صحيح‌ است‌، و اخلاق‌ در جستجوي‌ مقياسهاي‌ رفتار، و زيبايي‌شناسي‌ مي‌كوشد تا مقياسهاي‌ زيبايي‌ و ارزش‌ هنري‌ را كشف‌ كند. همچنين‌ در اين‌ زمينه‌ اختلاف‌ و گوناگوني‌ بي‌شمار عقايد مردمان‌ آشكار مي‌گردد، و فوراً اين‌ سؤال‌ مطرح‌ مي‌شود: آيا شناخت‌ زيبايي‌ تابع‌ قوانين‌ و اصولي‌ است‌؟ اگر چنين‌ است‌، آن‌ اصول‌ و قوانين‌ بر چه‌ واقعياتي‌ استوار است‌؟ آيا بايد چيزي‌ را زيبا بشناسيم‌ براي‌ اينكه‌ به‌ ما لذت‌ مي‌بخشد، يا چون‌ زيباست‌ به‌ ما لذت‌ مي‌بخشد؟ آيا زيبايي‌ در چشمان‌ بيننده‌ قرار دارد؟ آيا مفهوم‌ زيبايي‌ مكتفي‌ به‌ ذات‌ و يگانه‌ است‌، يا مي‌تواند برحسب‌ ساير مفاهيم‌، مانند مفيد بودن‌، كفايت‌ در انجام‌ وظيفه‌ يا هماهنگي‌ بين‌ طرح‌ و اجراء، مورد تجزيه‌ و تحليل‌ قرار گيرد؟ آيا پاره‌اي‌ قواعد رياضي‌، راجع‌ به‌ قرينه‌سازي‌ و مراعات‌ نظير، تناسب‌ يا نظم‌، وجود دارد كه‌ تأثير يك‌ شي‌ء زيبا را در ذهن‌ تبيين‌ كند؟ همچنين‌، آيا درمورد زيبايي‌ در هنر و زيبايي‌ در طبيعت‌ اصول‌ واحد معتبر است‌؟ آيا در خودِ هر هنر اصول‌ واحد هست‌؟ آيا ما يك‌ اثر ادبي‌ را از لحاظ‌ زيبايي‌شناسي‌ بزرگ‌ مي‌شناسيم‌ به‌ همان‌ دليل‌ كه‌ يك‌ نقاشي‌ يا مجسمه‌سازي‌ يا معماري‌ يا موسيقي‌ را به‌ عنوان‌ بزرگ‌ مي‌ستاييم‌؟ بعضي‌ ممكن‌ است‌ چنين‌ تصور كنند كه‌ كوشش‌ براي‌ فهميدن‌ ماهيت‌ ادراك‌ زيبايي‌ غيرلازم‌ يا حتي‌ ابلهانه‌ است‌. چرا نه‌ فقط‌ التذاذ (بدون‌ تجزيه‌ و تحليل‌ و تفكر و انتقاد)؟ ليكن‌ فلسفه‌ به‌ انگيزه‌ي‌ ريشه‌دار در انسان‌ براي‌ فهميدن‌ تمام‌ آنچه‌ مي‌توان‌ فهميد پاسخ‌ مي‌دهد، و جواب‌ آنچه‌ را كه‌ درباره‌ي‌ آن‌ كنجكاو است‌ مي‌يابد. به‌ شگفت‌ آمدن‌ و مورد مداقّه‌ قرار دادن‌ و سنجيدن‌ و انديشيدن‌، اينها علايم‌ يك‌ موجود عاقل‌ است‌. جايي‌ كه‌ اصلاً امكان‌ تفكر درباره‌ي‌ موضوعي‌ هست‌، براي‌ ذهن‌ كنجاو سائقي‌ وجود دارد كه‌ او را عميقاً و با صبر و پايداري‌، تا آنجا كه‌ ميسر و ممكن‌ است‌، به‌ تفكر وامي‌دارد. به‌ علاوه‌، فهميدنِ سرچشمه‌ي‌ تمتّع‌ و التذاذ ادراك‌ زيبايي‌ در شخص‌، به‌ خوشي‌ او لطمه‌اي‌ وارد نمي‌سازد، بلكه‌ حتي‌ بر شدت‌ آن‌ نيز مي‌افزايد. حتي‌ ممكن‌ است‌ ماهيت‌ و منشأ زيبايي‌ را با نگاه‌ اجمالي‌ به‌ معني‌ و مقصد نهاييِ حيات‌ انساني‌ بهتر فهميد، و به‌ آن‌ قسم‌ نظر كلي‌ و جهاني‌ كه‌ فلسفه‌ دائماً در تكاپوي‌ آن‌ است‌ نزديك‌تر شد. در واقع‌، در تجربه‌ي‌ زيبايي‌ بسياري‌ از فلاسفه‌ يكي‌ از پرمعني‌ترين‌ كليد راهنما را در بيان‌ ذات‌ و صفات‌ الهي‌ يافته‌اند. فلسفه‌ي‌ اجتماعي‌ چيست‌؟ سپس‌، فلسفه‌اي‌ هست‌ درباره‌ي‌ حيات‌ اجتماعي‌، درباره‌ي‌ نهادها (19) و روابطي‌ كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ آن‌ آدميان‌ در گروههاي‌ سازمان‌ يافته‌ با يكديگر گرد مي‌آيند. چنين‌ روابط‌ و مؤسساتي‌ شامل‌ خانواده‌ و دولت‌ و قانون‌ و مجازات‌ و تعليم‌ و تربيت‌ و دين‌ و شيوه‌ي‌ اقتصادي‌ و غيره‌ خواهد بود. در اين‌ قلمرو و نيز طريق‌ فلسفي‌ مشخص‌ و ممتاز است‌. غرضِ آن‌ رفتن‌ به‌ وراي‌ توصيف‌ واقعيات‌، و تحقيق‌ درمورد ارزش‌ يا معناي‌ اين‌ مؤسسات‌ است‌. يكي‌ دو نمونه‌ نشان‌ مي‌دهيم‌ تا مقصود روشن‌تر گردد. فرض‌ كنيد كه‌ ما درباره‌ي‌ تعليم‌ و تربيت‌ به‌ عنوان‌ يك‌ وسيله‌ و ابزار اجتماعي‌ فكر مي‌كنيم‌. ابتدا لازم‌ است‌ كه‌ واقعيتهاي‌ مربوط‌، مانند دوره‌هاي‌ تحصيلي‌ و روشهاي‌ اداري‌ و بازرسي‌ و امور مالي‌ و استخدام‌ معلمان‌ و تمام‌ جنبه‌هاي‌ ماشيني‌ را كه‌ در يك‌ دستگاه‌ تعليم‌ و تربيتي‌ وجود دارد، مورد مطالعه‌ و تحقيق‌ قرار دهيم‌. اما فلسفه‌ علاوه‌ بر اينها مي‌خواهد بداند كه‌ مقصدي‌ كه‌ پشت‌ تمام‌ اين‌ دستگاه‌ قرار دارد چيست‌؟ آن‌ مقصد چه‌ خدمتي‌ به‌ حيات‌ فرد و حيات‌ جامعه‌ مي‌كند؟ يك‌ نظام‌ خاص‌ چه‌ مفهومي‌ از حيات‌ خوب‌ و شهروند (20) خوب‌ و تكامل‌ شخصيّت‌، يا حتي‌ ارزشهاي‌ وحي‌، را تجسم‌ مي‌دهد؟ آيا كل‌ آن‌ دستگاه‌ يك‌ هدف‌ و عقيده‌، يا يك‌ آيين‌ و آرمان‌ دارد، و اگر چنين‌ است‌ آيا آن‌ آرمان‌ و ايده‌آل‌ به‌ زحمتش‌ مي‌ارزد؟ همچنين‌، فرض‌ كنيد كه‌ ما مي‌كوشيم‌ تا مسئله‌ي‌ مجازات‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ نهاد اجتماعي‌ در يك‌ جامعه‌ي‌ جديد بفهميم‌. واقعيتها خيلي‌ گونه‌گونند، زيرا شامل‌ قانون‌ و تاريخ‌ و اداره‌ و دادگاهها و زندانها و ماشين‌آلات‌ هستند. همه‌ي‌ اينها را بايد مورد مطالعه‌ و پژوهش‌ قرار داد. ليكن‌ معما و مسئله‌ي‌ دشوار موضوع‌، براي‌ فيلسوف‌ اجتماعي‌، مسئله‌ي‌ ارزش‌ است‌. غرض‌ از مجازات‌ چيست‌، و چگونه‌ به‌ رفاه‌ و سعادت‌ فردي‌ و اجتماعي‌ كمك‌ مي‌كند؟ مثلاً آيا عمل‌ مجازات‌ اظهار انگيزه‌هاي‌ ابتدايي‌ براي‌ قصاص‌ و انتقام‌ است‌ و بنابراين‌ مجرمان‌ بايد آن‌ را تحمل‌ كنند؟ يا به‌ عنوان‌ تنبّه‌ و بازداشتن‌ خطاكارِ بالقوه‌ است‌؟ يا بايد براي‌ اصلاح‌ مقصر و مجرم‌ باشد و او را به‌ سلامت‌ اخلاقي‌ و تعادل‌ برگرداند و وي‌ را دوباره‌ تربيت‌ كند تا عضو مفيدي‌ براي‌ جامعه‌ي‌ خود گردد؟ اين‌ نمونه‌ها براي‌ مجسم‌ ساختن‌ رشته‌ي‌ وسيع‌ تحقيق‌ فلسفي‌ كافي‌ است‌، و در اينجا قلمرو اصلي‌ فلسفه‌ي‌ اجتماعي‌ مورد ملاحظه‌ قرار گرفت‌. اخلاق‌ و مسائل‌ مربوط‌ به‌ نظريه‌ي‌ سياسي‌ و دولت‌ خود مباحث‌ جداگانه‌اي‌ را تشكيل‌ مي‌دهند. فلسفه‌ي‌ أوُلي‌ يا مابعدالطبيعه‌ (21) چيست‌؟ اكنون‌ به‌ آنچه‌ براي‌ بسياري‌ كسان‌ ذات‌ حقيقي‌ فلسفه‌ است‌ مي‌رسيم‌، زيرا مابعدالطبيعه‌ (متافيزيك‌) با نظريات‌ راجع‌ به‌ ماهيت‌ بازپسين‌ اشياء، و با واقعيت‌ در برابر پديدار، سروكار دارد. در واقع‌ فلسفه‌ و متافيزيك‌ غالباً به‌طور مترادف‌ به‌ كار رفته‌ است‌. از آنجا كه‌ حصول‌ يقين‌ درمورد اين‌ مسائل‌ بسيار دشوار است‌، كلمه‌ي‌ متافيزيك‌ در معرض‌ آن‌ است‌ كه‌ تفكر نظري‌ محض‌ يا نظريه‌ي‌ انتزاعي‌ را به‌ ذهن‌ القاء كند. ليكن‌ در تاريخ‌ فلسفه‌ جستجو براي‌ تحصيل‌ يقين‌ درباره‌ي‌ مسائل‌ مابعدالطبيعه‌ منشأ بسياري‌ از مطالب‌ جالب‌ توجه‌ و عميق‌ و مهم‌ بوده‌ است‌. فلسفه‌ي‌ أوُلي‌ يا مابعدالطبيعه‌ شامل‌ دو قلمرو اصلي‌ است‌. يكي‌ وجود شناسي‌، (22) كه‌ از هستي‌ يا «وجود» (23) بحث‌ مي‌كند، و اين‌ را مي‌پرسد كه‌ «واقع‌ و نفس‌الامر چيست‌؟» يا، چه‌ چيز در نفس‌الامر وجود دارد، يعني‌ براي‌ وجود خود به‌ ادراكات‌ انساني‌ وابسته‌ نيست‌؟ آيا ماده‌ مايه‌ي‌ نهايي‌ و گوهر بازپسين‌ هر چيزيست‌ كه‌ از آن‌ تركيب‌ يافته‌؟ يا دو گوهر اصلي‌ وجود دارد، مادّه‌ و روح‌، و آيا اينها با هم‌ امتياز ذاتي‌ دارند؟ نظامهاي‌ (24) فلسفي‌ برحسب‌ يافتن‌ راه‌ حلهايي‌ نسبت‌ به‌ چنين‌ سؤالاتي‌، طبقه‌بندي‌ شده‌ است‌. قائل‌ به‌ اصالت‌ صور و معاني‌ (25) (ايدئاليست‌) ذوات‌ واقعيات‌ را به‌ معاني‌ وصور، كه‌ در علم‌ و فكر موجود است‌، برمي‌گرداند، و قائل‌ به‌ اصالت‌ واقع‌ (26) (رئاليست‌) با عقل‌ مشترك‌ موافق‌ است‌ و واقعيت‌ را مستقل‌ از علم‌ و ادراك‌ ملاحظه‌ مي‌كند. معتقد به‌ وحدت‌ وجود (27) هر چيز را به‌ يك‌ ماده‌ يا جوهر برمي‌گرداند، و قائل‌ به‌ كثرت‌ موجود (28) به‌ چند گوهر. تقسيمات‌ فرعي‌ بي‌شماري‌ نيز تحت‌ هر يك‌ از اين‌ نظامها قرار دارد. ليكن‌ خواننده‌ را فعلاً نيازي‌ به‌ آشنايي‌ با اين‌ اصطلاحات‌ تخصصي‌ نيست‌. آنچه‌ ارزش‌ و اهميت‌ دارد دليل‌ و برهان‌ است‌. شعبه‌ي‌ اصلي‌ ديگر مابعدالطبيعه‌ بحث‌ معرفت‌ يا شناخت‌ شناسي‌ (29) است‌. در اين‌ مبحث‌ اين‌ مسائل‌ مورد گفتگو است‌: «عقل‌ انساني‌ چه‌ چيز را مي‌تواند به‌ يقين‌ بشناسد؟ چگونه‌ عقيده‌ از معرفت‌ اختلاف‌ دارد؟ در معرفت‌، ادراك‌ حسي‌ و عقل‌ را هر يك‌ چه‌ سهمي‌ است‌؟ آيا ما مي‌توانيم‌ به‌ جزء تجربه‌ و صورتهاي‌ علمي‌ خودمان‌ درباره‌ي‌ چيزهاي‌ ديگر يقين‌ حاصل‌ كنيم‌؟ اگر مي‌توانيم‌، چگونه‌ ممكن‌ است‌ يقين‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ افكار و تصورات‌ ما به‌طور دقيق‌ و با وفا نمايشگر آن‌ چيزهاست‌؟» ليكن‌ در گفتگو از اين‌ مسائل‌ كلي‌ و انتزاعي‌ و نظري‌ دشوار است‌ كه‌ بحث‌ مسلم‌ و ثابت‌ و با حدود قطعي‌ و دقيق‌ بكنيم‌. چه‌ چيز واقعي‌ است‌، و چه‌ چيز مي‌تواند شناخته‌ شود، و چه‌ چيز منشأ حقيقت‌ است‌، اينها سؤالاتي‌ است‌ كه‌ نمي‌توان‌ آنها را به‌طور جداگانه‌ مورد مطالعه‌ قرار داد. در نظامهاي‌ بزرگ‌ مابعدالطبيعه‌ مي‌يابيم‌ كه‌ يك‌ سؤال‌ به‌ سؤال‌ ديگر منجر مي‌شود، و شاخه‌هاي‌ فلسفه‌ شاخه‌هاي‌ يك‌ درخت‌ است‌. مثلاً نويسندگان‌ اخلاق‌ به‌ ندرت‌ مي‌توانند از اينكه‌ مستغرق‌ در بحث‌ ما بعدالطبيعه‌ شوند اجتناب‌ كنند. «اخلاقِ» (30) اسپينوزا (31) مشتمل‌ بر بسا آراي‌ انتزاعي‌ درباره‌ي‌ جوهر و واقعيت‌ و خدا و ديگر مفاهيم‌ مربوط‌ به‌ مابعدالطبيعه‌ است‌، در حالي‌ كه‌ تحليل‌ كانت‌ (32) از تكليف‌ و قانون‌ اخلاقي‌ در «انتقاد عقل‌ عملي‌» (33) با تحليل‌ انتقادي‌ پيشين‌ او درباره‌ي‌ معرفت‌ پيوستگي‌ و ارتباط‌ دارد. همچنين‌ «منطق‌» هگل‌ اساس‌ تفسير او درمورد حيات‌ و تاريخ‌ انساني‌ است‌. پس‌ لازم‌ نيست‌ كه‌ بيش‌ از اين‌ به‌ مطالعه‌ي‌ قسمتهاي‌ فلسفه‌ بپردازيم‌. نكته‌اي‌ كه‌ يكبار ديگر بايد مورد تأكيد قرار گيرد آن‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ روشي‌ است‌ براي‌ تحرّي‌ حقيقت‌، روشي‌ درباره‌ي‌ تفكر انتقادي‌، كه‌ نوعاً با روش‌ علم‌ مغاير و مختلف‌ نيست‌، بلكه‌ موضوع‌ آن‌ كلي‌تر و وسيع‌تر و ثابت‌تر است‌ و بيشتر با حقيقت‌ نهايي‌ سروكار دارد. فهميدن‌ طرح‌ نهايي‌ اشياء و طبيعت‌ انسان‌، و جهان‌ و خدا از طريق‌ تحليل‌ و تفكر صبورانه‌، و كوشش‌ دائم‌ و پي‌گير در راه‌ پژوهشي‌ كه‌ چنين‌ مسائلي‌ ايجاب‌ مي‌كند، مشغله‌ و اميد فلسفه‌ است‌. چگونه‌ مي‌توان‌ از فلسفه‌ مدد گرفت‌؟ نظر كلي‌ و عامي‌ را كه‌ درباره‌ي‌ فلسفه‌ پيش‌ از اين‌ مورد قبول‌ و تمسّك‌ قرار داديم‌، و ارتباط‌ آن‌ را به‌ مسائل‌ زندگي‌ روزانه‌ مي‌توان‌ با چند مثل‌ نشان‌ داد. ما با مسئله‌ي‌ درد و رنج‌ و شرّ آغاز مي‌كنيم‌. الف‌- موضوع‌ كتاب‌ ايّوب‌ چيست‌؟ مسئله‌ي‌ رنج‌ شايع‌ترين‌ و آشناترين‌ مسئله‌، و مع‌هذا يكي‌ از مطالب‌ و مسائل‌ فلسفي‌ است‌ كه‌ تحير و سرگرداني‌ در آنها بيشتر است‌، زيرا كم‌اند كساني‌ كه‌ در دوران‌ زندگي‌ خود گاهي‌ به‌ كوشش‌ براي‌ يافتن‌ تبييني‌ معقول‌ درباره‌ي‌ تقدير زميني‌ انسان‌ كشانده‌ نشده‌اند. فلسفه‌ و دين‌ در اين‌ باره‌ خيلي‌ به‌ هم‌ نزديك‌ مي‌شوند. بحث‌ اين‌ مسئله‌ در «كتاب‌ ايوب‌» يكي‌ از كهن‌ترين‌ سرگذشتهاي‌ مكتوب‌ در تفكر نظري‌، به‌ خوبي‌ تصوير شده‌ است‌. براي‌ ايوب‌ مسئله‌ چنين‌ ظاهر مي‌شود. اگر جهان‌ را قدرت‌ و رحمت‌ مطلقه‌ي‌ الهي‌ اداره‌ مي‌كند، چنان‌ كه‌ پيامبران‌ عبري‌ چنين‌ تعليم‌ كرده‌اند، چرا خداوند شر را اجازه‌ مي‌دهد؟ و مخصوصاً چرا غالباً خوبان‌ در رنج‌اند و بدان‌ كامياب‌؟ آيا ممكن‌ است‌ كه‌ عقيده‌ به‌ قدرت‌ مطلقه‌ي‌ الهي‌ كه‌ بر همه‌ چيز با حكمت‌ بالغه‌ حكومت‌ مي‌كند امري‌ بي‌معني‌ و مايه‌ي‌ فريب‌ و اغفال‌ باشد؟ فكر عبري‌ به‌طور كلي‌ غيرانتزاعي‌ (34) و مستعدّ واقع‌بيني‌ است‌. و ما مي‌يابيم‌ كه‌ مسئله‌ي‌ رنج‌ در اين‌ كتاب‌ به‌ صورتي‌ خاص‌ وصف‌ شده‌ است‌، يعني‌ ايوب‌، كه‌ بيش‌ از ديگران‌ عادل‌ و نيكوكار و امين‌ و خداترس‌ بود، ناگهان‌ مصيبت‌زده‌ و گرفتار شد (به‌ دليل‌ نامعلومي‌) و ثروت‌ و خانواده‌ي‌ خود را از دست‌ داد، و بالاخره‌ اين‌ مصايب‌ را بدون‌ چشم‌ داشت‌ گشايش‌ و آسودگي‌ روز بروز تحمل‌ مي‌كرد، در حالي‌ كه‌ تنش‌ رنجور و در زجر و عذاب‌ بود. تمام‌ عناصر يك‌ فاجعه‌ (35) وضع‌ وي‌ را فراگرفته‌ بود. دوستان‌ او به‌ ملاقاتش‌ مي‌آمدند كه‌ تا آنجا كه‌ مي‌توانند وي‌ را تسلي‌ دهند. به‌ او مي‌گفتند: «انسان‌ براي‌ مشقّت‌ متولد مي‌شود، چنان‌ كه‌ شراره‌ها بالا مي‌پرد». يا، آن‌ طور كه‌ شوپنهاور (36) در عصر جديد گفته‌ است‌: زندگي‌ كردن‌ رنج‌ كشيدن‌ است‌. اما، ايوب‌ جواب‌ مي‌داد چرا چنين‌ تقدير شومي‌ براي‌ او مقدر شده‌ است‌؟ او چه‌ كرده‌ كه‌ درخور و سزاوار آن‌ است‌؟ چرا خداوند از روي‌ لطف‌ براي‌ او علت‌ آن‌ را آشكار نمي‌كند؟ دوستان‌ با مهارت‌ و فصاحت‌ براي‌ وي‌ استدلال‌ مي‌كردند، ليكن‌ از نظر ايوب‌ آنان‌ راحت‌ بخشان‌ غم‌انگيز بودند، كه‌ با كلمات‌ پوچ‌ و سخنان‌ بي‌معنا عاري‌ از حقيقت‌ به‌ او پناه‌ مي‌دادند. فايده‌ي‌ قدرت‌ مطلقه‌ي‌ الهي‌ كه‌ ملجأ انسان‌ و حاكم‌ كل‌ جهان‌ است‌ چيست‌ هنگامي‌ كه‌ واقعيات‌ نگون‌ بختي‌ را اعلام‌ مي‌كنند؟ انسان‌ فقط‌ بايد تناقضات‌ آشكار و نمايان‌ را نظاره‌ كند. آدمياني‌ كه‌ دغل‌ و خائن‌ و دورو و رياكارند ثروت‌ اندوخته‌اند و مورد احترام‌ مردمانند، و حال‌ آنكه‌ ايوب‌ كه‌ به‌ كسي‌ آزاري‌ نرسانده‌، و همواره‌ سعي‌ كرده‌ است‌ كه‌ درستكار و خداترس‌ باشد، اكنون‌ در عذاب‌ و رنج‌ افتاده‌ و مورد استهزا و شماتت‌ كسان‌ قرار گرفته‌ است‌. معناي‌ اينها چيست‌؟ بدين‌ نحو استدلالي‌ مهيّج‌ و نيرومند ادامه‌ مي‌يابد. نتيجه‌ در عين‌ حال‌ به‌ صورت‌ مُحاكاة‌ (37) (دراماتيك‌) و حيرت‌انگيز است‌. خدا براي‌ ايوب‌ از بيرون‌ يك‌ گردباد ظاهر مي‌شود و به‌ خاطر او مي‌آورد كه‌ ادراك‌ انسان‌ از جهان‌ چقدر محدود است‌، آن‌ گاه‌ همه‌ي‌ شگفتيها و پيچيدگيها و وسعت‌ خلقت‌ را از نظر ايوب‌ مي‌گذراند، و وي‌ را براي‌ اين‌ پندار كه‌ ذهن‌ انساني‌ قادر به‌ داوري‌ درباره‌ي‌ چنان‌ نقشه‌ي‌ عظيمي‌ است‌ توبيخ‌ و سرزنش‌ مي‌كند. سرانجام‌ ايوب‌ قانع‌ مي‌شود و تصديق‌ مي‌كند كه‌ زود رنج‌ و غافل‌ بوده‌ است‌، و خدا سلامت‌ و ثروت‌ او را با علاقه‌هاي‌ تازه‌ به‌ وي‌ بازمي‌گرداند. (38) براي‌ كساني‌ كه‌ طالب‌ تبيين‌ رنج‌ و شر در زبان‌ مطنطن‌ و پرآب‌ و تاب‌ فلسفي‌ هستند نتيجه‌ي‌ بحث‌ درمورد ايوب‌ ممكن‌ است‌ سست‌ و ناتمام‌ به‌ نظر رسد. مع‌هذا همين‌ نتيجه‌ -كه‌ استدلال‌ قادر به‌ حل‌ مسئله‌ نيست‌ و آدميان‌ بايد به‌ ايمان‌ داشتن‌ خرسند باشند- خود فلسفه‌اي‌ است‌. در پي‌گيري‌ استدلال‌، عقل‌ ممكن‌ است‌ پس‌ از جستجو و تحقيق‌ بسيار و مداوم‌ به‌ اين‌ قانع‌ شود كه‌ طريق‌ عقل‌ به‌ جايي‌ راه‌ نمي‌برد، و اين‌ خود يقيناً متضمن‌ فايده‌ي‌ عميقي‌ است‌. ايماني‌ كه‌ به‌ آن‌ دلالت‌ مي‌كند به‌ هيچ‌ وجه‌ كورانه‌ نيست‌، بلكه‌ امري‌ است‌ كه‌ از تعقل‌ و تفكر مايه‌ گرفته‌ است‌. چنين‌ ايماني‌ و چنين‌ فلسفه‌اي‌ مي‌تواند در برابر شكهاي‌ كم‌ مايه‌ يا شكاكيت‌ فلسفي‌ پايداري‌ و مقاومت‌ كند. ب‌- آيا زندگي‌ ارزش‌ بودن‌ دارد؟ حتي‌ كساني‌ كه‌ خود را به‌ علايق‌ عمليِ زندگي‌ متعارف‌ محدود و محصور مي‌كنند گاهي‌ بايد لحظه‌اي‌ درنگ‌ كنند و از خود بپرسند كه‌ آيا جميع‌ كوششها و تلاشها و فعاليتهاي‌ سخت‌ و شديد، واقعاً ارزش‌ آن‌ را دارد و به‌ زحمتش‌ مي‌ارزد. و در پايان‌ بر چه‌ چيزي‌ مي‌افزايد؟ غرض‌ از همه‌ي‌ اينها چيست‌؟ براي‌ مجسم‌ ساختن‌ اين‌ نوع‌ استدلال‌ فلسفي‌ كه‌ تفكر آن‌ را برانگيخته‌ است‌ ما دوباره‌ به‌ يك‌ شرح‌ عبراني‌، در اين‌ مورد «كتاب‌ جامعه‌»، برمي‌گرديم‌. نويسنده‌، بنابر روايت‌، سليمان‌ بود، پادشاهي‌ بسيار فرزانه‌ و ثروتمند كه‌ تمام‌ آن‌ زندگاني‌ را كه‌ براي‌ موجودات‌ فاني‌ به‌ دست‌ تواند آمد تجربه‌ كرده‌ بود. مع‌هذا نخستين‌ خلاصه‌ي‌ وضع‌ او تاريك‌ و دلتنگ‌ كننده‌ است‌. «پوچ‌ پوچها، همه‌ چيز پوچ‌ است‌». (39) هر چيزي‌ در جهان‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ محكوم‌ قوانين‌ دقيق‌ و ضروريِ طبيعت‌ باشد. هيچ‌ چيز تازه‌اي‌ زير خورشيد وجود ندارد، بلكه‌ فقط‌ گردش‌ بي‌پايان‌ تولد و رشد و مرگ‌ هست‌. به‌ علاوه‌، آدمي‌ واقعاً چه‌ مي‌تواند بكند؟ نسبت‌ به‌ نقشه‌ي‌ كلي‌ اشياء چه‌ تغييري‌ مي‌توان‌ ايجاد كرد؟ آدميان‌ اميد و ترس‌ و اشتياق‌ و رؤيا دارند، ليكن‌ جهان‌ بي‌رحمانه‌ پيش‌ مي‌رود. بدينسان‌ نويسنده‌ ظاهراً تن‌ به‌ قضا داده‌ و به‌ همه‌ چيز بدبين‌ است‌. براي‌ كساني‌ كه‌ در عصر كنوني‌ اتمي‌ زندگي‌ مي‌كنند اين‌ احساس‌ محروميت‌ با معناي‌ خاصي‌ متجلّي‌ است‌. آدميان‌ در زندگي‌ خود دنبال‌ چه‌ چيزهايي‌ مي‌روند؟ دنبال‌ لذت‌؟ اما اين‌ هرگز نمي‌تواند خرسندي‌ مطمئني‌ بدهد، زيرا در قدرت‌ انسان‌ نيست‌ كه‌ بر آن‌ فرمان‌ براند يا آن‌ را تأمين‌ كند. عشق‌ به‌ زن‌؟ اينكه‌ دامي‌ است‌ و ميوه‌ي‌ آن‌ سرخوردگي‌ است‌. «يك‌ مرد در ميان‌ هزار مي‌توانم‌ پيدا كنم‌ ولي‌ يك‌ زن‌ در ميان‌ تمامي‌ اينها نمي‌توانم‌ يافت‌». و سليمان‌ با جرئت‌ اين‌ را از تجربه‌ي‌ دست‌ اول‌ مي‌نويسد. جستجوي‌ معرفت‌؟ اما «كسي‌ كه‌ بر معرفتش‌ مي‌افزايد بر غمش‌ مي‌افزايد». كوتاه‌ سخن‌، در پايان‌ هيچ‌ چيز واقعاً مهم‌ به‌ نظر نمي‌رسد، زيرا سرنوشت‌ واحدي‌ همه‌، دانا و كانا، گدا يا شاه‌، را فرا مي‌گيرد. تقدير واحدي‌ در انتظار انسان‌ و جانور درنده‌ است‌. همه‌ از خاكند و به‌ خاك‌ برمي‌گردند. «نه‌ كاري‌، نه‌ تدبيري‌، نه‌ معرفتي‌، نه‌ حكمتي‌ هيچ‌ يك‌ در گور نمي‌رود». اين‌ فكر تاريك‌ و دلگير غالباً در فلسفه‌ و شعر منعكس‌ است‌. جيمس‌ شرلي‌ (40) در قرن‌ هفدهم‌ مي‌گويد: شكوه‌ نژاد و كشور ما سايه‌ها هستند، نه‌ چيزهاي‌ واقعي‌ در برابر تقدير جوشن‌ و زرهي‌ نيست‌ مرگ‌ دست‌ سرد خود را بر پادشاهان‌ نيز مي‌افكند تاج‌ و عصاي‌ سلطنتي‌ همراه‌ داس‌ و بيلچه‌ فقيرانه‌ همه‌ به‌ خاك‌ مي‌رود. (41) اما حكمت‌ سليمان‌ چنين‌ ادامه‌ مي‌يابد: به‌ رغم‌ اين‌ افكار تيره‌ و تار، وي‌ نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ اساسي‌ براي‌ ادامه‌ي‌ زندگي‌ با اعتقاد استوار وجود دارد. آن‌ شايد تنها حكمت‌ عملي‌ عقل‌ مشترك‌ و عُرف‌ عام‌ است‌. انسان‌ بايد با خوشرويي‌ شرايط‌ وجود خود را بپذيرد، نه‌ اينكه‌ سرخورد و بيزار شود؛ و آنچه‌ را پيش‌ مي‌آيد، استقبال‌ كند، كاري‌ را كه‌ به‌ دسترس‌ اوست‌ انجام‌ دهد، از خوشيها و لذاتي‌ كه‌ در طريق‌ اوست‌ بهره‌ گيرد، و از بهترين‌ فرصتها استفاده‌ كند. همچنين‌ توجهي‌ به‌ ايمان‌ هست‌: «اين‌ است‌ نتيجه‌ و پايان‌ كار، همه‌ گوش‌ فرا دهند؛ از خدا بترسيد، و اوامر او را رعايت‌ كنيد، زيرا انسان‌ كامل‌ نيست‌». ج‌- عقل‌ و ايمان‌ چه‌ نسبتي‌ دارند؟ ممكن‌ است‌ حكماي‌ عبري‌ كمي‌ بددل‌ و بي‌جرئت‌ به‌ نظر رسند. آنان‌ به‌ قدرت‌ عقل‌ براي‌ پاسخ‌ گفتن‌ به‌ پرسشهاي‌ انسان‌ درباره‌ي‌ زندگاني‌ و سرنوشت‌ انساني‌ اعتماد كامل‌ ندارند و سرانجام‌ به‌ ايمان‌ ديني‌ بازمي‌گردند. اما فلاسفه‌ي‌ يونان‌، چنان‌ كه‌ در فصل‌ بعد نشان‌ داده‌ خواهد شد، كوششي‌ تمام‌تر براي‌ حل‌ اين‌ مسئله‌ از طريق‌ تجزيه‌ و تحليل‌ عميق‌ عقلاني‌ مي‌كنند. اگر تمدن‌ غربي‌ ميراث‌ روحاني‌ خود را به‌ انجيل‌ مديون‌ است‌، تمايل‌ دنيوي‌ و علمي‌ خود را رهين‌ يونانيان‌ است‌. درست‌ است‌ كه‌ گاهي‌ در فلسفه‌ي‌ يونانيان‌ پيوستگي‌ قابل‌ توجهي‌ به‌ دين‌ و مخصوصاً عقيده‌ي‌ مسيحي‌ ديده‌ مي‌شود (چنان‌ كه‌ درمورد فلسفه‌ي‌ افلاطون‌ روشن‌ است‌). اما گاهي‌ عقل‌ به‌ يك‌ فلسفه‌ي‌ تماماً مادي‌ و غيرديني‌ اشاره‌ مي‌كند (چنان‌ كه‌ نزد اپيكوريان‌ مشاهده‌ مي‌كنيم‌). «بخور، بياشام‌، و بياميز، زيرا فردا خواهيم‌ مرد». فكر رواقي‌ نكته‌اي‌ جدي‌تر به‌ خاطر مي‌آورد، مع‌هذا در آن‌ غالباً يك‌ خودداري‌ منفي‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد. بدينسان‌ ماركوس‌ اورليوس‌، (42) امپراتور و فيلسوف‌ رومي‌، چنين‌ مي‌نويسد: «علايق‌ حيات‌ را قطع‌ كن‌ و بدان‌ كه‌ آنها بي‌دوام‌ و بي‌ارزش‌ است‌؛ ديروز جنيني‌ بودي‌، فردا لاشه‌اي‌ يا مشتي‌ خاك‌». شهرت‌ نيز توهمي‌ بيش‌ نيست‌، نام‌ و آوازه‌اي‌ ميان‌ تهي‌ و بي‌حقيقت‌ است‌. د- نياز به‌ ايمان‌ وجود دارد؟ خلاصه‌ روشن‌ است‌ كه‌ غايت‌ و غرض‌ فيلسوف‌ (كه‌ غايت‌ ناگزير هر شخص‌ متفكري‌ است‌) هميشه‌ در پايان‌، يافتن‌ ايماني‌ است‌ كه‌ بتواند با آن‌ زندگي‌ كند. هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند از تناقضات‌ و انقلابات‌ سرنوشتش‌ بگريزد. نگون‌بختي‌ و محروميت‌ ظالمانه‌ و پيشامد مصيبت‌ و جنگ‌ و انقلاب‌... تمامي‌ اينها همواره‌ به‌ خاطر آدميان‌ مي‌آورد كه‌ سرنوشت‌ موجودات‌ فاني‌ چه‌ ناپايدار و غيرمطمئن‌ و متزلزل‌ و گيج‌ كننده‌ است‌. در چنين‌ لحظاتي‌ آدمي‌ در آرزوي‌ تبيين‌ و توجيه‌ و در جستجوي‌ راحتي‌ و درطلب‌ ايمان‌ است‌. اگر او به‌ فلسفه‌ روكند چه‌ خواهد يافت‌؟ وي‌ ممكن‌ است‌ از اين‌ عقيده‌ي‌ خشن‌ بيزار باشد كه‌ در نقشه‌ي‌ خلقت‌، حيات‌ انساني‌ مهم‌تر از طغيان‌ بادها يا چرخش‌ بي‌قرار اتُمها چيزي‌ نيست‌. مع‌ذلك‌ بسياري‌ از متفكران‌ بزرگ‌ چنين‌ نتيجه‌اي‌ گرفته‌اند. ديگران‌، كه‌ تسلي‌ بخش‌ترند، پايه‌هاي‌ عقلاني‌ خرسند كننده‌ براي‌ اين‌ عقيده‌ ارائه‌ مي‌دهند كه‌ انسان‌ مي‌تواند سرنوشت‌ خود را بسازد، كه‌ او داراي‌ نفسي‌ فناناپذير و بهره‌مند از الوهيت‌ است‌. اين‌ است‌ دليل‌ واقعيِ اينكه‌ فلسفه‌ جستجوي‌ بيهوده‌ نيست‌. در فكر فلاسفه‌ي‌ بزرگ‌ تفكر ياوه‌ يافت‌ نمي‌شود، بلكه‌ جوابي‌ به‌ آن‌ شكها و پرسشها كه‌ همه‌ را احاطه‌ كرده‌ است‌ مي‌توان‌ يافت‌. مثال‌ از اسپينوزا -در اينجا مي‌توانيم‌ اسپينوزا را مثل‌ بزنيم‌ كه‌ چگونه‌ يك‌ فيلسوف‌ قرن‌ هفدهم‌، به‌ ما مي‌گويد كه‌ سائقي‌ براي‌ ايمان‌ داشته‌، و چه‌ چيز او را وادار كرده‌ است‌ كه‌ به‌ وسيله‌ عقل‌ در جستجوي‌ آن‌ برآيد. وي‌ مي‌نويسد: «به‌ تجربه‌ دريافتم‌ كه‌ تمام‌ چيزها كه‌ غالباً در حيات‌ متعارف‌ رخ‌ مي‌نمايد بيهوده‌ و پوچ‌ است‌، و وقتي‌ ديدم‌ كه‌ چيزهايي‌ كه‌ مرا مي‌ترساند، در خود آنها چيزي‌ خوب‌ يا بد نيست‌ مگر از اين‌ جهت‌ كه‌ ذهن‌ و فكر تحت‌تأثير آنهاست‌؛ بالاخره‌ تصميم‌ گرفتم‌ كه‌ تحقيق‌ كنم‌ كه‌ آيا چيزي‌ هست‌ كه‌ حقيقتاً خوب‌ باشد و بتواند نيكي‌ را منتقل‌ سازد، و فكر و عقل‌ تنها تحت‌تأثير آن‌ باشد». اسپينوزا غايات‌ مشترك‌ آدميان‌ را مورد تجديد نظر قرار مي‌دهد. ثروت‌ و شهرت‌ مزايايي‌ است‌. ليكن‌ جستجوي‌ آنها تعقيب‌ چيزيست‌ كه‌ نمي‌تواند مورد تضمين‌ واقع‌ شود، و نيز ممكن‌ است‌ از چنگ‌ ما بيرون‌ رود. به‌علاوه‌ براي‌ به‌ دست‌ آوردن‌ شهرت‌ شخص‌ بايد زندگي‌ را بر طبق‌ هوسها و خوش‌آمد و بدآمد ديگران‌ تنظيم‌ كند. هيچ‌ غايت‌ دنيوي‌ و مادي‌ نمي‌تواند واقعاً به‌طور كامل‌ موجب‌ خرسندي‌ شود. پس‌ غايت‌ واقعي‌ يا خير كه‌ ارزش‌ دارد كه‌ به‌ خاطر خود آنكه‌ جاويد و غيرمحدود و وحداني‌ است‌ در جستجو برآيند چيست‌؟ براي‌ اسپينوزا خير و سعادت‌ همان‌ معرفت‌ و فهم‌ و بصيرت‌ به‌ طبيعت‌ و احكام‌ عالم‌ هستي‌ است‌. فقط‌ در حياتي‌ كه‌ وقف‌ جستجوي‌ حكمت‌ و تربيت‌ و هدايت‌ عقل‌ است‌ انسان‌ مي‌تواند خرسندي‌ واقعي‌ و آزادي‌ حقيقي‌ را به‌ دست‌ آورد. اين‌ است‌ آن‌ نوع‌ ايماني‌ كه‌ اسپينوزا، پس‌ از دشوارترين‌ و انتزاعي‌ترين‌ فكري‌ كه‌ در سراسر تاريخ‌ فلسفه‌ مي‌توان‌ يافت‌، بدان‌ مي‌رسد. نزاع‌ بين‌ دين‌ و علم‌ . كوششي‌ به‌ كار رفت‌ تا روشن‌ گردد كه‌ چگونه‌ فلسفه‌ به‌ زندگي‌ روزانه‌، از طريق‌ مسائلي‌ كلي‌ مانند رنج‌ و شر و تجربه‌ي‌ انساني‌ و محروميت‌ و درك‌ محدود انساني‌ از كار جهان‌، مربوط‌ است‌. اكنون‌ به‌ مسائل‌ خاص‌تري‌ كه‌ بنابر آن‌ آدمي‌ درطلب‌ هدايت‌ و براي‌ استمداد به‌ جستجوي‌ فلسفه‌ مي‌پردازد توجه‌ كنيم‌. دو نمونه‌ كافي‌ است‌: يكي‌ نزاع‌ بين‌ دين‌ و علم‌ براي‌ اداره‌ي‌ جوامع‌ انساني‌، و ديگري‌ موضوع‌ مهم‌ سياسي‌ عصر ما، مبارزه‌ي‌ مرامها، مثلاً ميان‌ دموكراسي‌ و كومونيسم‌. درباره‌ي‌ اين‌ مسائل‌ بغرنج‌ و غامض‌ فلسفه‌ چه‌ مي‌تواند به‌ ما بگويد؟ الف‌- سستي‌ ايمان‌ ديني‌ در اين‌ سه‌ قرن‌ تمدن‌ غربي‌ دانش‌ و بينشي‌ عظيم‌ به‌ قوانين‌ طبيعت‌ حاصل‌ كرده‌، و پيشرفتي‌ خيره‌ كننده‌ در دگرگون‌ ساختن‌ اساس‌ مادي‌ زندگي‌ انسان‌ نموده‌ است‌. در عين‌ حال‌ عقايد قديم‌تر درباره‌ي‌ جهان‌ و موقعيت‌ انسان‌ در آن‌، كه‌ مبتني‌ بر عقيده‌ي‌ ديني‌ بود، ضعيف‌ و سست‌ شده‌ است‌. در حقيقت‌، فلاسفه‌ غالباً كوشيده‌اند كه‌ اين‌ عقايد را به‌ وسيله‌ي‌ استدلال‌ معقول‌ حفظ‌ و حمايت‌ كنند، و باركلي‌ ، (43) يك‌ اسقف‌ ايرلندي‌، مفهوم‌ مرموز «مادّه‌» را كه‌ با آن‌ علم‌ گستاخانه‌ اميدوار بود هر چيز را در جهان‌ تبيين‌ كند مورد طعن‌ و تمسخر قرار داد. ولي‌ به‌ هر حال‌ در ميان‌ بسياري‌ از متفكران‌ ايمان‌ ديني‌ در طي‌ اين‌ دوره‌ قسمت‌ مهمي‌ از خاصه‌ي‌ مسلّميت‌ خود را از دست‌ داده‌ است‌. مثلاً عقيده‌ به‌ معجزات‌ را هيوم‌ (44) و ولتر (45) و بسياري‌ ديگر مورد حمله‌ قرار دادند. اگر قليلي‌ صريح‌ و بي‌پرده‌ مُلحد (46) بودند، بسياري‌ هم‌ با يك‌ «دين‌ طبيعيِ» كمرنگ‌ و سرد، به‌ تصديق‌ مبهم‌ آفرينش‌ الهي‌ قانع‌ شدند. و همين‌ است‌ آنچه‌ بعداً در نزد آگوست‌ كنت‌ (47) به‌ نوعي‌ دين‌ احساساتيِ انسانيت‌ مبدل‌ شد. ب‌- داروين‌ چه‌ گفت‌؟ تقريباً يك‌ قرن‌ پيش‌ نظريه‌ي‌ داروين‌ (48) راجع‌ به‌ تطوّر نتايج‌ زننده‌اي‌ براي‌ عقايد رايج‌ مسيحي‌ داشت‌. بنابراين‌ نظريه‌اظهار مي‌شد كه‌ انسان‌ را خاصّةً خدا نيافريده‌ و «انسان‌ دانشمند» (49) تنها آخرين‌ محصول‌ تكامل‌ طولاني‌ است‌، مخلوقي‌ خاكي‌ شبيه‌ به‌ ميمون‌ كه‌ در ساختمان‌ خود فقط‌ يك‌ نوع‌ عالي‌تر حيوان‌ است‌. انتخاب‌ طبيعي‌ و بقاي‌ اصلح‌ براي‌ بيان‌ تاريخ‌ و پيشرفت‌ انساني‌ كافي‌ است‌. داستان‌ آفرينش‌ «انواع‌» جزء تخيّل‌ شاعرانه‌ نيست‌. ج‌- حاصل‌ انتقاد بالا چه‌ بود؟ وحي‌ و الهام‌ نيز به‌ زودي‌ مورد حمله‌ واقع‌ شد. طريقه‌ي‌ «انتقاد بالا» كه‌ مبتني‌ بود بر مطالعه‌ي‌ متون‌ و فهم‌ بهترالسنه‌ و نقل‌ كتب‌ خطي‌، درباره‌ي‌ عهد قديم‌ و عهد جديد (50) نيز به‌ كار رفت‌، و پاره‌اي‌ اشخاص‌ ادعا كردند كه‌ در اين‌ كتب‌ تنها گزارشهايي‌ ناقص‌ و تحريف‌ شده‌ از نويسندگان‌ جايزالخطاي‌ انساني‌ هست‌. و اين‌ نويسندگان‌ فاقد معرفت‌ علمي‌ و بي‌نهايت‌ ساده‌لوح‌ و گرفتار عشق‌ ابتدايي‌ به‌ چيزهاي‌ شگفت‌انگيز بودند. د- باستان‌ شناسي‌ چيست‌؟ در اين‌ اثناء بعضي‌ ديگر چيزهاي‌ بيشتري‌ درباره‌ي‌ تاريخ‌ ابتدايي‌ انسان‌، و درخصوص‌ تمدنهاي‌ كهن‌ كشف‌ كردند. شهرهاي‌ مدفون‌ و قبور و بناهاي‌ تاريخي‌ و غارها اسرار خود را فاش‌ نمودند. نوشته‌هاي‌ قديم‌ كه‌ به‌ خطوط‌ نامعلوم‌ و مبهم‌ بود از صورت‌ رمز خارج‌ گشت‌. درباره‌ي‌ مردمان‌ ابتدايي‌ و عادات‌ و عقايد آنان‌ معلومات‌ بسيار به‌ دست‌ آمد. مطالعه‌ي‌ تطبيقي‌ دين‌ اكنون‌ ممكن‌ شد، و تاريخ‌ انسان‌ و دوران‌ پيش‌ از تاريخ‌ در چشم‌انداز بهتر قرار گرفت‌. ه‌- شكاف‌ يا لطمه‌ي‌ روحي‌. اثر و نتيجه‌ي‌ تمام‌ اينها حصول‌ حالتي‌ از عدم‌ يقين‌ و بي‌ثباتي‌ و تزلزل‌ در بسياري‌ از مردم‌ بود. افراطيان‌ ادعا مي‌كنند كه‌ عقايد ديني‌ را مي‌توان‌ به‌ عنوان‌ افسانه‌ يا تخيل‌ و توهّم‌ حذف‌ كرد. آنان‌ شايد با علم‌ سطحي‌ و مايه‌اي‌ اندك‌ از معرفت‌ علمي‌ به‌ اين‌ افكار پرداختند كه‌ كليسا يك‌ مؤسسه‌ي‌ كهنه‌ است‌، و تعليماتش‌ آثار و بقاياي‌ عصر ابتدايي‌ و خرافي‌ و بقايش‌ مورد ترديد است‌. بسياري‌ معتقدند كه‌ آينده‌ شاهد تنها پيشرفت‌ روزافزون‌ مادي‌ است‌، و روشهاي‌ علم‌ پيوسته‌ پيروزي‌ طبيعت‌ را اعلام‌ مي‌دارد. رفتار و اخلاق‌ نيز تحت‌تأثير اين‌ احوال‌ و افكار بوده‌ است‌. ايمان‌ ديرين‌ به‌ طبيعت‌ روحاني‌ و سرنوشت‌ انسان‌، و مقدّساتِ مبتني‌ بر رسوم‌ مستقر گذشته‌ (51) براي‌ رفتار منضبط‌، مقداري‌ از نيروي‌ خود را از دست‌ داد. روان‌شناسي‌ و روان‌كاوي‌ شكّاكيّت‌ در اخلاق‌ را تقويت‌ كرد. از طبيعت‌ و اساس‌ اخلاقي‌ تفسيري‌ دنيوي‌ و غير روحاني‌ داده‌ شد. خلاصه‌ آنكه‌ بسياري‌ سرگردان‌ شدند، و جستجوي‌ موقعيت‌ خود را بيهوده‌ و عبث‌ ديدند. اين‌ وضع‌ و حالت‌ را بعضي‌ از متفكران‌ «شكاف‌ يا لطمه‌ي‌ روحاني‌» در دنياي‌ جديد مي‌نامند، و تغيّرات‌ و تحولات‌ بزرگ‌ و ناگهاني‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ و بين‌المللي‌ عصر ما را به‌ آن‌ نسبت‌ مي‌دهند. مادّيّت‌ (52) علمي‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ ارزشهاي‌ مبتني‌ بر مأثورات‌ (53) و رسوم‌ گذشته‌ را با تمدن‌ غربي‌ و مسيحي‌ ارتباط‌ دارد از اساس‌ ويران‌ كرده‌ است‌. و- كمك‌ فلسفه‌ چگونه‌ است‌؟ فلسفه‌ غرض‌ خاصي‌ ندارد، و نمي‌توان‌ از آن‌ خواست‌ كه‌ از تفكر پر از آرزو پشتيباني‌ كند. ولي‌ فلسفه‌ از هر جهت‌ در مقابل‌ عقايد جزمي‌ (جزم‌ تقليدي‌) هشدار مي‌دهد. بنابراين‌ فلسفه‌ خاطرنشان‌ مي‌كند كه‌ خود معرفت‌ علمي‌ را نبايد به‌ عنوان‌ امر مسلّمي‌ قبول‌ كرد. در واقع‌ اساس‌ و پايه‌هاي‌ علم‌ مورد بحث‌ و گفتگو است‌، چنان‌ كه‌ نتيجه‌ي‌ كار خود دانشمندان‌ در مسائلي‌ مانند نظريه‌ي‌ كوانتوم‌ (54) و نسبيّت‌ چنين‌ است‌. عالمان‌، خاصه‌ در فيزيك‌، ناگزيرند به‌ عقب‌ برگردند تا مطمئن‌ شوند كه‌ در طريق‌ صحيح‌ هستند. معرفت‌ جديد در باب‌ اينكه‌ اتمها چه‌ سير و سلوكي‌ دارند اصل‌ مورد احترام‌ موجبيت‌ علمي‌ (55) را كه‌ بنابر آن‌ هر چيزي‌ در اين‌ عالم‌ محكوم‌ قوانين‌ مكانيكي‌ است‌ درهم‌ شكسته‌ است‌. بسياري‌ از آنچه‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسيد كه‌ علم‌ اثبات‌ كرده‌ است‌، يا حتي‌ بديهي‌ و آشكار به‌ نظر مي‌آمد، بايد دوباره‌ مورد مطالعه‌ قرار گيرد. در آغاز قرن‌ بيستم‌ شايد بعضي‌ معتقد بودند كه‌ خود حيات‌ مي‌تواند برحسب‌ تصادف‌ در آزمايشگاه‌ توليد شود. ليكن‌ رمز و سرّ جوهر زنده‌ هنوز با لوله‌هاي‌ آزمايش‌ مقاومت‌ و مخالفت‌ مي‌كند. همچنين‌ فكر را نمي‌توان‌ برحسب‌ علم‌ شيمي‌ يا الكتريسته‌ تبيين‌ كرد. انتقال‌ از تحريك‌ عصبي‌ به‌ عمل‌ رواني‌ و ذهني‌ هنوز مرموز و اسرارآميز است‌. ز- علم‌ و دين‌ به‌ عنوان‌ فرض‌ (56) : خلاصه‌ آنكه‌ تفكر انتقادي‌ آشكار مي‌كند كه‌ تبيين‌ هرچيزي‌ در جهان‌، كه‌ حيات‌ انساني‌ را نيز شامل‌ است‌، برحسب‌ اصول‌ ماشيني‌ (57) يا مادي‌ فقط‌ يك‌ فرض‌ است‌، يعني‌ تبييني‌ كه‌ پيشنهاد و فرض‌ شده‌ است‌، نه‌ عقيده‌ي‌ ديني‌. اين‌ فرض‌ و تبيين‌ خودبه‌خود هر فرض‌ ديگري‌، مثلاً دين‌، را رد نمي‌كند. كساني‌ كه‌ نه‌ دانشمندند و نه‌ عالِم‌ الهي‌، بلكه‌ فقط‌ مي‌خواهند بدانند كه‌ كدام‌يك‌ از اين‌ دو فرض‌ بهتر مورد تأييد و پشتيباني‌ است‌، مي‌پرسند: كدام‌يك‌ از اين‌ دو تبيين‌ (58) بهتر با واقعيات‌ سازگار است‌، يعني‌ با جميع‌ واقعيات‌؟ آيا اين‌ معتبر است‌ كه‌ جهان‌، با تمامي‌ نظم‌ و زيبايي‌ و عظمتش‌، و خود انسان‌، با اشتياق‌ و استعدادش‌ براي‌ قهرماني‌ و فداكاري‌، و كارهاي‌ خطيرش‌ در هنر و صنعت‌، و حتي‌ در علم‌ -آيا ممكن‌ است‌ كه‌ تمام‌ اينها بيش‌ از تجمع‌ كورانه‌ي‌ اتمها و چرخش‌ مولكولها نباشد؟ يا معتبرتر اين‌ است‌ كه‌ وراي‌ حوادث‌ و امور مادي‌ روح‌ انسان‌ هست‌، كه‌ به‌ وجود انساني‌ معني‌ و مقصد مي‌بخشد، كه‌ شايد پي‌ بردن‌ به‌ كُنه‌ و عمق‌ آن‌ سخت‌ و دشوار باشد، ولي‌ شكي‌ در آن‌ نيست‌، و انسان‌ مقام‌ و موقع‌ خود را در يك‌ طرح‌ و نقشه‌ي‌ خداييِ اشياء دارد، و روح‌ انسان‌ مي‌تواند بر خود مرگ‌ پيروز گردد. تواناييِ طرح‌ و ارائه‌ي‌ اين‌ دو فرض‌ متقابل‌، و مطالعه‌ و تحقيق‌ درست‌ دين‌ و علم‌ در چشم‌انداز خاص‌ آنها حاصل‌ و ثمرناچيز و بي‌اهميت‌ فلسفه‌ نيست‌. زيرا براي‌ رهايي‌ و دوري‌ جستن‌ از عقايدِ بررسي‌ نشده‌ بايد حدود يقين‌ را شناخت‌ و موازنه‌ و ثبات‌ و لااقل‌ ايمان‌ مؤثري‌ را كه‌ بدان‌ وسيله‌ بتوان‌ زندگي‌ كرد به‌ دست‌ آورد. دموكراسي‌ و كومونيسم‌ برگرديم‌ به‌ مثال‌ ديگري‌ از اينكه‌ چگونه‌ فلسفه‌ ممكن‌ است‌ به‌ مسائل‌ كنوني‌ مربوط‌ باشد، و در اين‌ موقع‌ مسائل‌ و آيينهاي‌ سياسي‌ مورد بحث‌ است‌. جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ نه‌ تنها ساختمانهاي‌ آجر و ساروج‌ را ويران‌ كرد، بلكه‌ اميدواري‌ و خرسندي‌ را نسبت‌ به‌ عدالت‌ اجتماعي‌ و پيشرفت‌ انساني‌ درهم‌ شكست‌. مخصوصاً مفهوم‌ دموكراسي‌ را يكبار ديگر مسئله‌ي‌ مهمي‌ در امور جهاني‌ قرار داد، و از 1945 مبارزه‌ و تخاصم‌ را بيش‌ از پيش‌ بين‌ دو طريق‌ زندگي‌، يعني‌ قدرتهاي‌ غربي‌ و اتحاد شوروي‌، تند و حاد ساخت‌. روابط‌ بين‌الملل‌ با تبليغات‌ پرسوءظن‌ و مسموم‌ تيره‌ گشت‌، تمام‌ كوششها براي‌ اداره‌ و مراقبت‌ استعمال‌ انرژي‌ اتمي‌ در جنگ‌ دچار شكست‌ شد؛ و كشورها اسلحه‌ي‌ مخرب‌ را به‌طور سرسام‌ آوري‌ افزايش‌ دادند. هيچ‌ شخص‌ متفكري‌ نمي‌تواند از كوشش‌ براي‌ فهميدنِ اصول‌ سياسي‌ يا فلسفه‌ي‌ اجتماعي‌ كه‌ در پشت‌ خصومت‌ بين‌الملل‌ قرار دارد اجتناب‌ كند. تفسير تاريخي‌ ماركس‌ (59) چه‌ بود؟ روشن‌ است‌ كه‌ اصولي‌، يا بهرحال‌ عقايد مختلف‌ و متبايني‌، درباره‌ي‌ سعادت‌ و رفاه‌ انساني‌ وجود دارد. كومونيسم‌ در واقع‌ يك‌ قسم‌ فلسفه‌ي‌ زندگي‌ است‌، و چنان‌ كه‌ نوشته‌هاي‌ ماركس‌ مي‌رساند اين‌ فلسفه‌ مبتني‌ بر تفسير مادي‌ تاريخ‌ و قوانين‌ تحول‌ اجتماعي‌ است‌. ماركس‌ عقيده‌ داشت‌ كه‌ مهم‌ترين‌ عامل‌ در زندگي‌ يك‌ جامعه‌ نظام‌ اقتصادي‌ آن‌ است‌؛ يعني‌، طريقي‌ كه‌ يك‌ جامعه‌ حيات‌ و محصولات‌ اقتصادي‌ خود را سازمان‌ مي‌دهد و به‌ توليد و مبادله‌ و پخش‌ كالا كه‌ وسيله‌ي‌ حفظ‌ و حمايت‌ آن‌ است‌ مي‌پردازد. افكار يا آمال‌ اخلاقي‌ و سياسي‌ و مؤسسات‌ اجتماعي‌ و حتي‌ أعمال‌ ديني‌ و فرهنگي‌، محصولات‌ مستقل‌ انسان‌ نيستند، بلكه‌ عبارتند از انعكاس‌ و تا اندازه‌اي‌ نتيجه‌ي‌ ساختمان‌ اقتصادي‌ كه‌ زيربناي‌ يك‌ اجتماع‌ است‌. ماركس‌ معتقد بود كه‌ نيروهاي‌ اقتصادي‌ را مي‌توان‌ در عمل‌، در هر مرحله‌ از تطور تاريخي‌ انسان‌، با تمام‌ موجبيت‌ و ضرورت‌ دقيق‌ قوانين‌ طبيعي‌، مشاهده‌ كرد. يك‌ نمونه‌ي‌ برجسته‌ از اين‌ ضرورت‌ اقتصادي‌ اثر دائم‌ و مستمر مبارزه‌ي‌ طبقاتي‌ در روابط‌ و تلاشهاي‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ است‌، مبارزه‌اي‌ كه‌ اكنون‌ ميان‌ سرمايه‌داران‌ و كارگران‌ ظاهر است‌، و طبقه‌ي‌ اخير به‌ عنوان‌ «پرولتاريا» (60) شناخته‌ مي‌شود. بنابر ماركسيسم‌ اين‌ تخاصم‌ و مبارزه‌ بايد نهايتاً به‌ نفع‌ كارگران‌ حل‌ و فصل‌ شود. چرا؟ به‌ جهت‌ آن‌ عقيده‌ي‌ فلسفي‌ كه‌ تمام‌ نظام‌ فكري‌ ماركسي‌ را رنگ‌ مي‌دهد؛ عقيده‌ و اصلي‌ كه‌ از تعليم‌ هگل‌ (61) ناشي‌ شده‌ است‌، كه‌ نظر وي‌ در باب‌ حيات‌ و تاريخ‌ انساني‌ براي‌ ماركس‌، هنگامي‌ كه‌ بيش‌ از يك‌ قرنْ پيش‌ محصّلي‌ در بُن‌ (62) و برلن‌ بود، با قوّت‌ تمام‌ ظاهر شد. ديالكتيك‌ هگلي‌ چيست‌؟ هگل‌ مدعي‌ بود كه‌ در حيات‌ و تاريخ‌ انساني‌ مي‌توان‌ طرح‌ و نقشه‌ يا نظامي‌ معين‌، كه‌ او آن‌ را ديالكتيك‌ مي‌ناميد، كشف‌ كرد. اين‌ نظام‌ در واقع‌ متعلق‌ است‌ به‌ طبيعت‌ حقيقي‌ وجود. اين‌ نظام‌ به‌ قسمي‌ حركت‌ مارپيچي‌ كه‌ داراي‌ سه‌ جهت‌ يا وضع‌، يا قانون‌ حالات‌ سه‌ گانه‌، است‌ نشان‌ داده‌ شده‌ است‌. يك‌ وضع‌ مثبت‌ هست‌، كه‌ مايل‌ است‌ به‌ وجه‌ مقابل‌ يا منفي‌ خود منحل‌ گردد، و از اين‌ دو بعداً وضع‌ سومي‌ پديدار مي‌شود، كه‌ تركيب‌ دو وضع‌ قبلي‌ است‌، و آنها را آشتي‌ و سازش‌ مي‌دهد، و در خود بهترين‌ اجزائي‌ را كه‌ در هر يك‌ وجود داشت‌ جمع‌ دارد. بدين‌ ترتيب‌، براي‌ تمثيل‌ نظريه‌ي‌ هگل‌ از حيات‌ اقتصادي‌، بزرگ‌ مالكي‌ (63) (وضع‌) به‌ طرف‌ سرمايه‌داري‌ صنعتي‌ (وضع‌ مقابل‌) پيش‌ مي‌رود، و از اين‌ دو بايد يك‌ تركيب‌ بالاتر (وضع‌ مجامع‌) (64) -كمونيسم‌ و ديكتاتوري‌ پرولتاريا- ظهور و بروز كند. اين‌ سير اجتناب‌ناپذير است‌، زيرا طرح‌ ديالكتيكي‌ از نظم‌ جهان‌ جدا نشدني‌ است‌. پس‌ در اينجا يك‌ نظر بسيار انتزاعي‌ و داراي‌ جنبه‌ي‌ مابعدالطبيعه‌ هست‌، يعني‌ نظريه‌ي‌ مادّيت‌ جدلي‌، (65) كه‌ در اتحاد شوروي‌ عنوان‌ حقيقت‌ نهاييِ حيات‌ و پيشرفت‌ انساني‌ گرفته‌ شده‌ ] بود [ . رهبران‌ شوروي‌ خود را به‌ عنوان‌ واسطه‌اي‌ ملاحظه‌ ] مي‌كردند [ كه‌ بدان‌ وسيله‌ بشر مي‌تواند به‌ طرف‌ سرنوشت‌ خويش‌ پيش‌ رود، و خود را مخزن‌ جامع‌ فهم‌ علمي‌ و فلسفي‌ به‌ نظر مي‌آورند. عقيده‌ و مسلكي‌ كه‌ به‌ آن‌ معتقدند به‌ نظرشان‌ حقيقت‌ است‌، تمامي‌ حقيقت‌، و هيچ‌ چيز جزء حقيقت‌ نيست‌. در مجامع‌ (كنفرانسها) به‌ اكثريت‌ آرا بي‌اعتنا هستند، زيرا به‌ زعم‌ خود فقط‌ آنها آنچه‌ را درست‌ و حق‌ است‌ دارند. آنان‌ بينش‌ فلسفي‌ هگل‌ و ماركس‌ دارند. به‌ نظر نامعقول‌ نمي‌رسد كه‌ ادعا كنيم‌ كه‌ در اين‌ مبارزه‌، عقايد فلسفي‌ سرچشمه‌ي‌ اصلي‌ شكاف‌ ميان‌ نيروهاي‌ غربي‌ و شوروي‌ است‌، شكافي‌ كه‌ صحنه‌ي‌ بين‌الملل‌ را تيره‌ مي‌سازد و بشر را به‌ غوطه‌ور ساختن‌ در آينده‌اي‌ مصيبت‌بار تهديد مي‌كند. بدينسان‌ بزرگ‌ترين‌ و مهم‌ترين‌ نتيجه‌ و حاصل‌ سياست‌ امروزه‌ آن‌ است‌ كه‌ دانش‌ فلسفه‌ داراي‌ ارزش‌ است‌. همين‌ امر روشن‌ مي‌كند كه‌ چه‌ چيز آدميان‌ را مجبور مي‌سازد كه‌ راجع‌ به‌ فرضهاي‌ قبلي‌ طريق‌ زندگي‌ و آيينها و آرمانهاي‌ خود فكر كنند، و اين‌ درس‌ را بگيرند كه‌ انسان‌ با نان‌ تنها زنده‌ نيست‌. نتيجه‌ آنكه‌: در اينجا تنها چند مثال‌ براي‌ نشان‌ دادن‌ اينكه‌ چگونه‌ فلسفه‌ به‌ زندگاني‌ هر شخص‌ متفكر مربوط‌ است‌ آورده‌ شد. اگر مطالعه‌ي‌ فلسفه‌ به‌ آدميان‌ جرئت‌ مي‌دهد كه‌ ميان‌ واقع‌ و گمان‌، لفّاظي‌ و حقيقت‌، ميل‌ و منطق‌ تشخيص‌ دهند؛ اگر تعصب‌ و طرفداري‌ را به‌ سعه‌ي‌ صدر و بردباري‌ مبدّل‌ مي‌سازد، و نظرگاهي‌ بهتر مي‌بخشد و نيروهاي‌ تنفر و تعصب‌ كورانه‌ را تضعيف‌ مي‌كند؛ و بالاتر از همه‌، اگر از آن‌ قسم‌ روش‌ جزم‌ تقليدي‌ كه‌ فقط‌ مبتني‌ بر جهل‌ است‌ بازمي‌دارد، و از تعدي‌ و تجاوزي‌ كه‌ چنان‌ روشي‌ به‌ آساني‌ به‌ آن‌ مي‌كشاند جلو مي‌گيرد، پس‌ فلسفه‌ براي‌ سرگرمي‌ صِرف‌ كلاس‌ درس‌ نيست‌، بلكه‌ يك‌ انظباط‌ عقلي‌ است‌ كه‌ هميشه‌ و به‌ همه‌ حال‌ بسيار گرانبهاست‌. انديشيدن‌ و درست‌ فهميدن‌ وارسيها و مطالعات‌ و تحقيقات‌ پاره‌اي‌ از اعقل‌ آدميانِ گذشته‌ بسيار مفيد مي‌تواند بود. زيرا در هر نسلي‌ همان‌ مشكلات‌ و مسائل‌ روح‌ انساني‌ را به‌ خود مشغول‌ مي‌دارد. البته‌ مطالعه‌ي‌ فلسفه‌ به‌ تنهايي‌ نمي‌تواند تمام‌ شك‌ و ترديدهاي‌ آدميان‌ را زايل‌ كند، يا به‌ تمام‌ سؤالات‌ آنان‌ پاسخ‌ دهد. ليكن‌ «حيوان‌ متفكر» را از طرح‌ اين‌ سؤالات‌ گزير و گريزي‌ نيست‌، و طفره‌ رفتن‌ و شانه‌ خالي‌ كردن‌ از اين‌ سعي‌ و كوشش‌ و جدّ و جهد براي‌ طبيعت‌ و سرنوشت‌ انسان‌ ارزشي‌ ندارد.
منبع : IPTRA.IR


هیچ نظری موجود نیست: