واژه فلسفه، يوناني است واژه «فلسفه» از يونان باستان ريشه گرفته، به خصوص افلاطون بحثي خاص درباره فلسفه در مقابل خطابه دارد. افلاطون دربارهي اثبات و برهانسازي ميگويد: كاري كه ما به عنوان فيلسوف ميكنيم، تفاوت دارد با كار ديگران كه از همان نوع روش استفاده ميكنند. تفاوتش در اين است كه ما در فلسفه دنبال حقيقت هستيم، اما آنها كه در رشتهي خطابه هستند، فقط ميخواهند با الفاظ بازي كنند. اگر ما به فلسفه اينگونه نگاه كنيم كه سنتي است در تاريخ فكر انسان كه در يونان باستان ظهور پيدا كرد، ميتوانيم با اين ديدگاه تاريخي، به فلسفه اسلامي و فلسفه غرب نگاه كنيم. ولي فلسفهي چين و فلسفه هند را چگونه ميتوان از اين منظر نگريست؟ فلسفههايي كه ارتباط مستقيمي با فلسفه غرب نداشتند. به نظر بنده، در اينجا براساس شباهت چيزهايي كه در آثار كنفوسيوس و مائو تسهتونگ و ديگران پيدا ميكنيم، بحث تا اندازهاي شبيه است به چيزي كه در غرب تحت عنوان «فلسفه» پيدا شد، آن را هم با همين عنوان اطلاق ميكنند. ولي شاخههاي فلسفه بهطور دائم در حال تحول بودهاند و هنوز اينگونه است؛ مثلاً، در آثار قديم، كه تحت عنوان «فلسفه» چاپ ميشدند، بحثهايي دربارهي منطق، متافيزيك و اخلاق پيدا ميشود، ولي در آنها چيزي به عنوان معرفت شناسي پيدا نميشود. اين شاخه در فلسفهي قديم نبوده، به تدريج پيدا شده است. در حالي كه منطق هميشه يكي از شاخههاي مهم در فلسفه بوده، اما اكنون ميبينيم بيشتر مقالاتي كه در اين رشته چاپ ميشوند، از دانشكدهي رياضي بيرون ميآيند و به تدريج منطق از دست فيلسوفان بيرون ميرود. احساس ميكنم ما در زماني هستيم كه ميبينيم چطور يك شاخه فلسفه جايش عوض ميشود. در فلسفه مضاف، بعضي رشتهها بسيار جديد هستند؛ مثلاً، بعضي در فلسفه حقوق بحث ميكنند، يا فلسفهي تاريخ -كه البته پيشينهي طولانيتري دارد- يا فلسفهي فيزيك، فلسفهي رياضي و مانند آنكه در آثار باستاني پيدا نميشوند، حتي فلسفه منطق هم پيدا شده است. بنابراين، گاهي در فلسفهي مضاف بحث ميكنند در اينكه در فلسفه معرفت (معرفت پيشين) لازم هست يا نه، بعد وارد ساير مباحث ميشوند. البته دليل اين آن است كه گاهي در اين رشتهها مسائلي پيش ميآيد كه با روش اين علوم خاص قابل حل نيستند؛ مثلاً، وقتي دربارهي رياضي بحث ميكنيم، گاهي ميبينيم كه رياضيدانان در كارهاي خود پيش فرضهايي دارند كه خود اين پيشفرضها مورد بحث رياضي نيستند، ولي بعد به عنوان فيلسوف كه نگاه ميكنيم كه چه نوع استدلالي ميتوانيم بياوريم، براي تأييد اين پيش فرضها و يا رد كردن اين پيش فرضها، اينها لازم هستند؛ مثلاً، اينكه عدد جه نوع موجودي است، ذهني است يا غير ذهني. اين نوع سؤالها در فلسفهي رياضي پيش ميآيند؛ چون اين نوع سؤالها با رياضي پاسخ داده نميشوند. بنابراين، بايد در فلسفه روشي پيدا كنيم براي حل اين نوع مسائل. تفاوت خطابه و فلسفه بنده فكر نميكنم كه منظور افلاطون اين بود كه تفاوت بين فلسفه و خطابه در انگيزه است. آنجا كه افلاطون اين بحث را دارد، ايشان به خصوص ميخواهد ديالكتيك را از سفسطه جدا كند. آنجا ايشان ميگويد: ظاهراً خيلي شبيه هم هستند، ولي با روشي كه سفسطه دارد، به جايي نميرسد؛ يعني با ديالكتيك ميتوانيم حقيقت را پيدا كنيم. اما ديالكتيك برهان قياسي هم نيست، صرفاً براي قانع كردن طرف مقابل نيست. ايشان ميگويد: با روش ديالكتيك ما حقيقت را درك ميكنيم و اين بيش از تفاوت در انگيزه است. بايد هم مؤثر باشد و با آن به حقايق برسيم. به نامههاي افلاطون نگاه كنيم، به خصوص نامهي هفتم، كه در ميان مفسران آثار او بحثانگيز شده، در آنجا افلاطون درباره ملكه «سيسيون» بحث ميكند كه جزوهاي دربارهي فلسفه نوشته و افلاطون از او ناراحت شده بود. به او ميگويد: اين اصلاً فلسفه نيست. اگر او ميخواست فيلسوف بشود، بايد شاگرد من ميشد، با من صحبت ميكرد تا روزي جرقهاي در درون او شعلهور شود، آن موقع ميتوانست فيلسوف شود. افلاطون در اين باره به شكل عرفاني صحبت ميكند و ارتباط مراد و مريد را در فلسفه هم شرط ميداند. مفسران آثار افلاطون در اينكه اين نامه از افلاطون باشد، شك دارند و ميگويند: اين با ديگر آثار او سازگار نيست. به هر حال، اين فكر هم در يونان باستان مطرح بود؛ مرز فلسفه چندان مشخص نبود. بنابراين - همانگونه كه استاد فرمودند- بنده هم فكر ميكنم ما نميتوانيم بگوييم فلسفه يك تلاش فكري است تا حقيقت روشن شود. روش خاصي ندارد، به خصوص وقتي نگاه كنيم كه حتي ديالكتيك سقراط و افلاطون و ارسطو، با هم تفاوت دارند. همچنين من فكر نميكنم بتوانيم بگوييم از دكارت تا امروز يك ديدگاها درباره فلسفه در مقابل علوم تجربي قرار دارد، به خصوص اگر بخواهيم فلسفهي مضاف را هم جزو فلسفه به حساب آوريم؛ چون -مثلاً- در فلسفهي فيزيك ميگويند، فيزيك كاملاً مبتني است بر تجربه و پيش فرض اين است كه كسي نميتواند بدون دانستن فيزيك به فلسفهي فيزيك برسد. من فكر ميكنم فقط يك روش فلسفي را كه كاملاً از علوم تجربي جداست، ميتوانيم در يك مدت محدود براي تاريخ فلسفه پيدا كنيم. چيزهايي كه امروزه تحت عنوان فلسفه مطرح ميشود، بيشترشان اصلاً يقينآور نيستند، از روشهاي عقلي هم استفاده نميكنند يا فقط تكيه ميكنند بر روشهاي نقلي. نميتوانيم يك عنصر مشترك بين همه اينها پيدا كنيم: در اين كتابها و مقالاتي كه تحت عنوان فلسفه چاپ ميشوند، صرفاً با استفاده از روش نقلي و تجربي نميتوانيم به نتيجه برسيم. به نظر بنده، اين تفاوت بين روشهاي ساير علوم و فلسفه هست كه در آن علوم فقط روش تجربي براي رسيدن به نتيجه ملاك است، ولي وقتي علاوه بر اين، چيز ديگري لازم است تا نوعي ارزشيابي براساس عقل داشته باشيم، حتي اگر با علم تجربي آميخته باشد و حتي اگر به يقين نرسيم، اين روش، روش فلسفه است.
منبع : IPTRA.IR
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر