۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

دیالوگ های بیاد ماندنی تاریخ سینما (POST 183)

چقدر از ارزش دیالوگ در سینما آگاهی دارید؟
اگر نگاهی به فیلم های برتر تاریخ سینما بیاندازید حتما در خواهید یافت که دقت زیادی برای دیالوگ نویسی شان صرف شده . حال اینکه چه دیالوگی را دیالوگ خوب می گوییم و دیالوگ خوب چه خصوصیاتی دارد بحثی است مفصل و مجالی دیگر می طلبد . اما اگر شما هم کمی حافظه سینمایی تان را مرور کنید ، احتمالا تعدادی دیالوگ به یاد ماندنی خواهید یافت که همچون جملات قصار در ذهنتان ثبت شده اند
این ها هم تعدادی از دیالوگ های محبوب من هستند به اضافه توضیح کوچکی درباره هر کدام از آنها :
پدرخوانده :
مایکل به کی : (( لوکا براتسی تفنگ رو طرف پیشونی اش گرفت و پدرم بهش گفت یا امضات پای این برگه است ... یا مغزت ))
هر کس که برای بار اول پدرخوانده را می بیند با شنیدن این دیالوگ همان حسی را پیدا میکند که کی بعد از شنیدن آن از مایکل پیدا کرد! مایکل هنگام گفتن این دیالوگ در چشمان کی خیره شده و کی آشکارا از شنیدن آن شوکه شده است . دیالوگ با فشردگی تمام ، شخصیت دون کورلئونه را فقط در عرض چند ثانیه به ما معرفی می کند.

بعضی ها داغشو دوست دارن :
جری به آزگود : (( تو انگار حالیت نیست؟ ... من یه مردم))
آزگود : (( مرد؟ خب هیچکس کامل نیست!))
جری ( جک لمون ) و جو ( تونی کرتیس ) دو نوازنده فقیر که ناخواسته شاهد قتلی بوده اند مجبور می شوند برای فرار از دست گنگسترها با سر و شکل زنانه وارد گروهی موسیقی تماما دخترانه ، شوند . از قضا جو عاشق یکی از دختران گروه شده و پیرمردی پولدار نیز عاشق جری می شود. در صحنه پایانی که هر چهار نفر در حال فرار می باشند جری رو به آزگود می کند و می گوید که من یک مردم. و آزگود با بی تفاوتی پاسخ می دهد : (( مرد؟ خب هیچس کامل نیست)) و به این ترتیب یکی از بامزه ترین دیالوگ های پایانی تاریخ سینما توسط بیلی وایلدر بزرگ شکل می گیرد. فیلمنامه هایی که استاد همراه با همکارش ، ای ال دایموند نوشته سرشار از چنین دیالوگ های نابی هستند که فقط ذهن خلاق این زوج توانایی نوشتن شان را دارند. نکته جالب تر اینجاست که همین دیالوگ پایانی روی سنگ قبر استاد نیز حک شده : (( هیچکس کامل نیست )) و چه آسان خیلی ها فقط با یک دیالوگ جاودانه می شوند.
پالپ فیکشن
جولز به وینسنت : (( خدا می تونه کوکاکولا رو پپسی کنه... کلید ماشین منو پیدا کنه ))
پالپ فیکشن حالا دیگر یکی از آثار بزرگ سینمای پست مدرن قلمداد می شود که به معنای واقعی کلمه انقلابی در فیلمنامه نویسی بود. چنانکه سید فیلد نیز تاریخچه فیلمنامه نویسی را به اعتباری به قبل و بعد از پالپ فیکشن تقسیم می کند. برای کسانی که توانایی درک دیالوگ های انگلیسی را دارند و یا برای آنان که پالپ فیکشن را با زیر نویس فارسی دیده اند ، آنقدر دیالوگ دوست داشتنی وجود دارد که انتخاب یکی از آنان واقعا سخت باشد. شخصا دیالوگ های فصل پایانی را که بین جولز و وینسنت و سپس جولز و پامپکین رد و بدل می شوند را می پرستم! جولز اینجا از معجزه به وقوع پیوسته تاثیر گرفته اما وینسنت آن را تنها یک حادثه می داند و فکر میکند که حادثه ای که بوقوع پیوست چندان هم اهمیتی نداشته. جولز از بزرگی خدا برای وینسنت حرف می زند و می گوید : (( خدا می تونه کوکاکولا رو بکنه پپسی... کلید ماشین منو پیدا کنه)) و اینگونه جولز بزرگی خدا را با زبان خودش توضیح می دهد. نکند شما هم دارید به شعر معروف موسی و شبان فکر می کنید؟!
کازابلانکا :
لویی رنو به ریک : (( این میتونه سرآغاز یه دوستی خوب باشه ))
سروان رنو بعد از اینکه به سرهنگ آلمانی که مانع سفر ویکتور لازلو و الزا میشود ، شلیک می کند همراه با ریک به دوردست میروند و رنو این دیالوگ را به زبان میاورد.
واقعیت این است که کازابلانکا از ابتدا اصلا قرار نبود اینگونه تمام شود. گویا قرار بوده در صحنه پایانی ریک و سروان رنو در کشتی نشان داده شوند که به متفقین پیوسته اند. اما قبل از اینکه این صحنه فیلمبرداری شود ، فیلم به صورت آزمایشی نمایش داده شد و بدلیل استقبال فراوانی که از آن شد دیگر هیچگاه صحنه پایانی فیلمبرداری نشد. و باید گفت که چه خوب شد که صحنه پایانی هرگز فیلمبرداری نشد ، چرا که لطف این دیالوگ زیبا را از بین میبرد.
پاتن
پاتن فیلمی جنگی است که بر خلاف خیلی از فیلم های جنگی که بر مبنای صحنه های عظیم ساخته می شوند فیلم شخصیت است. ژنرال پاتن شخصیتی نیست که بتوان به راحتی او را توصیف کرد . ژنرالی سخت گیر و عجیب و غریب و در عین حال رمانتیک و احساساتی . او را می توان حتی فیلسوفی احمق نامید. ژنرالی که عاشق جنگ است و احساسش را به جنگ اینگونه بیان می دارد : (( شما به این جنگ آمده اید چون برایش تعلیم دیده اید . اما من آمده ام چون عاشقش هستم!)) با این دیالوگ فکر نمی کنم دیگر نیازی به توضیح بیشتر باشد. پاتن نمونه یک ژنرال جنگ طلب آمریکایی است.
سلطان کمدی
روپرت پاپکین ، نمونه ای از انسان های سطحی جامعه آمریکاست که عاشق شهرت است. او حتی برای اینکار یک ستاره تلویزیونی به نام جری را می رباید تا در قبال آن بتواند فقط برای یک شب روی صفحه تلویزیون ظاهر شود و البته بعد از آزادی از زندان ، از خود جری نیز مشهورتر می شود! اما دلیلی که روپرت برای اینکارش میاورد در دیالوگ ماندگارش بیان می شود : (( یک شب سلطان بودن بهتر از هزار شب حسرت خوردن است ))

شهر گناه
هارتیگان : (( یه پیرمرد می میره ، یه دختر کوچولو زنده می مونه . معامله منصفانه ایه ))
شهر گناه ، آخرین شاهکار سینمای امروز آمریکا ، اساسا بر پایه روایت اول شخص پیش می رود. اپیزود مربوط به هارتیگان با بازی بروس ویلیس به دو قسمت تبدیل شده که این دیالوگ در هر دو قسمت گفته می شود. دفعه اول هنگامی که هارتیگان برای نجات جان نانسی کوچولوی یازده ساله با دوست پلیسش روبرو می شود و مجروح می شود و دفعه دوم باز هم برای نجات جان نانسی که حالا نوزده ساله شده . شاید اگر این دیالوگ وجود نداشت نمی توانستیم درک کنیم که چرا هارتیگان در انتهای فیلم به آن طریق خودکشی کرد. نوعی از مرگ که بیشتر به هاراگیری شباهت دارد.
منبع : maghaleh.net


۱ نظر:

ناشناس گفت...

باس بهت تبریک بگم با این کار عالیت..ممنونم زیاد